ابرام آب دهانش را قورت داد و به زحمت نفسی کشید. گوشی را به چشمانش نزدیکتر کرد. زنش سراسیمه دوید و فیلم را دید. به ضرص قاطع میگفت که این فقط شبیه مریم است. مریم بازویش خال نداشته، گوشواره نداشته و …!
پس از آن اتفاق، ابرام از درِ خانه بیرون نمیآمد. کسی را به خانهی خود راه نمیداد. مشتریهایش پریدند و از جای دیگری موادشان را تهیه میکردند. کسی نمیدانست کِی به دستشویی میرود و کی بیدار است و کی میخوابد. ساکنین حیاط بزرگ چنان از کنار خانهی ابرام میگذشتند که گویی کنام ددان است و یا معبدی مرموز و ناشناخته. گاهی زنش را میدیدند که از شیر حوض آب بر میدارد و یا چادر به سر از حیاط بیرون میرود.
داوود، ملقب به داوود خانم، از ترس ابرام لاشخور، اتاقش را قفل زد و از حیاط بزرگ رفت. میگفت: «ازش میترسم. میترسم یک شب بیاد سر وقتم. اول لکّه دارم بکنه و بعد تکّه تکّهم کنه و بریزه توی گونی و بندازه توی سطل آشغال سر خیابان»!
عظیمه سادات ختم انعام نگرفت و حتی جواب سلام مادر مریم را هم نمیداد. شاید اگر شدنی بود، صلواتهایش را هم پس میگرفت! صلواتهایی که با تسبیح گِلینش برای درمان مریم نذر کرده بود و فرستاده بود. پیرزن فکر میکرد که او را مسخره کردهاند.
بعد از يك ماه، در یک نیمروزِ تکراری، مریم به حیاط بزرگ آمد. کنار حوض حیاط ایستاد و خانه را نگاه کرد. زنان و مردان حیاط بزرگ از اتاقها بیرون آمده بودند و او را با تعجب نگاه میکردند. مریم سرک میکشید و میخواست مطمئن شود که پدرش در خانه نیست. آمده بود مادرش را ببیند. اما ابرام در خانه بود!
ابرام لاشخور موهای مریم را پيچانده بود دور دست چپش و دور حياط میچرخاند و عربده میزد: «درسته عمل دارم، اما هنوز ابرامم. آن قدر غيرت تو رگام هست كه بكشمت».
زناش دنبالاش دويده بود. جيغ زده بود
– ولش كن ابرام آقا. ارواح خاك آقات ولش كن!
ابرام داد زده بود
– خفه شو پتیاره! بعدِ اين نوبت خودته!
زن زوزه كشيده بود
– ريختن خون دختر حرامه…
ابرام عربده زده بود
– اين ديگه دختر نيست. عين ننهی گور به گورت يه زنه!
كسی جرأت نكرده بود يا نخواسته بود مانعاش بشود. دختر در آخرين لحظات فقط توانسته بود بگويد: «گُه خوردم آقا جون… گُه خوردم!»
ابرام چاقو را گذاشته بود توی قفسهی سينهاش. با تمام قدرت سرش را به لبه حوض كوبيده بود. خون از دهان و گوش و سينهی دختر زده بود بيرون و شتك زده بود توی صورت پدرش. قسمتی از موهای دختر به خون آغشته شده بود. خون از دستهی چاقو بيرون میزد و از آستين مانتو به پايين میچكيد و به همان راهی ميرفت كه فاضلاب حياط هميشه میرفت. ناخنهايش شكافته شده بود و نتوانسته بود لبه سنگي حوض را بخراشد. فرياد و ضجهی زنهای حياط بزرگ به همه جا میرفت. به شكاف خشتهای ديوارهای كاهگلی و ورودی كوچههای باريك.
زن ابرام گريه نمیكرد. سياه شده بود. خون دختر را مشت مشت به سمت اتاقها میريخت و میگفت: «خون ريشهتون رو بگيره. خون ريشهی همهتون رو بگيره»! بعد هم بی هوش افتاده بود.
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم بیست و سوم