مریم به اتاق کوچک رفت و کیفش را خالی کرد. وسایل مورد نیاز را به آرامی توی کیف چپاند. به بالش تکیه زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و آرام گفت: «جاوید»!
جاوید چراغ اتاقک نگهبانی را خاموش کرده بود. هر دو چشم و چهرهی خود را به شیشه چسبانده بودند و در تیرگی شامگاهی کوچه، کودکان پر جنب و جوش و عملیهای سرافکنده و گَردیهای آشفته و بویناک را زیر نظر داشتند و هنگام آمد و شدشان نظر میدادند و در گلو میخندیدند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند.
– چِت بود
– آبستن بود
– دوم راهنمایی بود
– کفترباز بود
– بِذار بود.
– حرف زشت نزن جاوید. داوود مرد خوبیه. براش حرف در آوردهن.
– پس چرا بهش میگن داوود خانم؟ نگاه کن، توی چهل سالگی با چه عشوهای راه میره.
مریم شانههایش را بالا انداخت و خندید.
– چه میدونم! اصلا مگه مرد هم بذار میشه؟
– مگه مرد دل نداره؟
– دیوانه!
– توی پادگان آموزشی، یه هم خدمتی داشتیم که خیلی ناز بود. برقِ لب میزد. لبهای سر گروهبان هم همیشه براق بود. بدبخت یه دستمال کاغذی توی جیبش نبود! یک ماه خدمت کرد و معاف شد. خانم بودن یک مزایایی هم داره!
– پس برای همینِ که همیشه یه دستمال توی جیبت داری؟!
– برق شما که با دستمال پاک نمیشه! برق فشار قوی و دستمال؟! حرفها میزنی.
مریم چهرهاش را از پنجرهی اتاقک جدا کرد.
– تو من رو دوست داری؟
– شک داری؟ آره خب! عشق منی تو. عمر منی تو…
– از این دوستیها نمیگم. دوستی واقعی رو میگم. بعد از این که سربازیت تمام بشه و از این جا بروی باز هم دوستم داری؟
– شک نکن
– پس چرا هیچ وقت این رو نمیگی؟
– چی رو؟
– دوستم داری رو. دوست دارم بگی «دوستت دارم». همیشه بگی.
گویا ابونواس اهوازی، شاعر بادهگسار و شعوبی ایرانی، شعری دارد که اصل آن را از بر نیستم اما برگردانش در این مایههاست: «ای ساقی، شرابی بریز و بگو که شراب است تا علاوه بر چشم، گوشم هم از شنیدن نامش مست شود»! زنها هم همین طورند. دوست داشتن برایشان کافی نیست. باید بشنوند. باید بر زبان بیاوری که دوستت دارم. گوششان را باید مست کنی! وانگهی، زنان آموختهاند که تکرار سخن گاهی به باور بدل میشود و این پذیرشها و اقرارها از سند منگوله دار چیزی کم ندارد.
گِزگِز دست چپ جاوید شروع شده بود. از پنجره فاصله گرفتند و مریم بازوی جاوید را میمالید و میگفت: «باز هم بگو دوستت دارم».
– دوستت دارم عزیزم. خیلی وحشتناکه! وقتی گزگزش شروع میشه انگار یکی داره با متّه مغزم رو سوراخ میکنه. نمیدونم چرا این جوری میشم. وای…!
– عشقم، نمیخوای یک سری به دکتر بزنی؟ به خاطر من!
مدتی بود که دست و پای جاوید به شکلی غیر عادی گزگز میکرد. گزگزهای مقطعی و ناگهانی. زمانی که گزگز آغاز میشد، همه جا را تار میدید و حس میکرد که یک روح اهریمنی دارد آرام آرام بدنش را تسخیر میکند.
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم بیست و سوم