حالا یک هفته ای بود که خانم مدیر به مدرسه بازگشته بود و برای نخستین بار می خواست در صبحگاه سخنرانی کند. خانم پاشایی از کنار تریبون دور شد و شاید چند قطره اشک هم ریخت. آفتاب بهاری، سخاوتمندانه بر حیاط سیمانی مدرسه می تابید و خانم مدیر با سرفه ای، سخنان خود را آغاز کرد.
«به نام خداوند جان و خرد… دختران عزیزم! من شش سال پیش بازنشسته شده ام و دیگر توانی برای ادامه کار در خود نمی بینم. شاید این آخرین روزی باشد که در خدمت شما هستم. بارها گفتم که پشت بام های زیادی مشرف به حیاط مدرسه ماست و بهتر است که در حیاط هم روسری سر کنید. بچه ها کمی به خود آمدند و خانم مدیر که به وضوح زردتر و پیرتر شده بود ادامه داد.
من حالا نه به عنوان مدیر این هنرستان که به عنوان یک دوست با شما حرف میزنم. از سه روز پیش که با استعفایم موافقت شده است تا به امروز، با خودم درگیر بودم که در آخرین صبحگاه کاری ام چه بگویم و چگونه خداحافظی کنم. چیزی به ذهنم نرسید. هیچ چیز!
سی و شش سال پیش یعنی تابستان سال هزار و سیصد و چهل و هفت که من وارد آموزش و پرورش شدم، لیسانس داشتم. آن سال شرکت نفت دختران دیپلمه استخدام می کرد و لیسانسه ها را روی چشم می گذاشت. پدرم اجازه نداد به شرکت نفت بروم. گفت: آبادان دور است و پر از انگلیسی و آمریکاییِ چشم ناپاک و شراب خور! البته درست هم می گفت. اما استخدام برای دفتر مرکزی شرکت نفت در تهران بود نه آبادان. پدرم با استخدام در تهران راضی بود اما نامزدم که خودش معلم بود، قبول نکرد. یک روز که پالتوی خاکستری و رنگ و رو رفته اش را پوشیده بود، دستی به سبیل های پرپشتش کشید و گفت: بهتر است در تهران بمانی!
البته می دانم شما از حرفهایم سر در نمی آورید. انتظاری هم ندارم که سر در بیاورید. حق هم دارید که سر درنیاورید. اما دلم خواست که در این آخرین روز کاری، اینها را بگویم».
چشمان خانم ناظم آن سوتر سوسو میزد و دخترها شق و رق ایستاده بودند و خواب بهاری از چشمانشان رمیده بود.
من در چند سال اول کوشیدم همانی باشم که نامزدم میگفت. اما پس از مرگ ناگهانی او، کارم شده بود جیغ و داد کردن بر سر دختران و اولیای دخترانی که درس نمیخواندند و میانگین نمرههایشان پایین بود. شاید به خاطر همین سختگیریها و جیغ و فریادها بود که شش سال پس از بازنشستگی، باز هم از من خواهش کردند که بمانم. به هر حال حلالم کنید. فردا یک مدیر دیگر برایتان میفرستند. باز هم می گویم که سمت بازار و مولوی و عودلاجان نروید. توی این خرابهها معلوم نیست چه خبر است. پر از دزد و معتاد! جلوی دهانتان را میگیرند و خدا هم به دادتان نمیرسد. مستقیم از خانه بیایید و به خانه بروید. توی یک خط راست. حلالم کنید. خدا حافظ.
چند نفر از دخترها گریه کردند و خانم پاشایی هم با چشمانی اشک بار به پشت تریبون آمد و فرمان رفتن به کلاس را صادر کرد. هنگام رفتن به کلاس، سپیده، خانم مدیر را بغل کرد و ناله سر داد. مرجان هم اگر چه خجالتی بود اما این کار را کرد. به هر حال خانم مدیر آن دو نفر را از دست اوباش مست نجات داده بود. اما مریم فقط به یک تصویر فکر می کرد. به لحظه ای که او روی پلّهها ایستاده بود و دید که چگونه چاقو در قلوهی خانم مدیر فرو رفت و او لرزید و افتاد و خون بی اختیار از زیر مانتویش به بیرون نشت کرد. مریم از خانم مدیر خوشش نمیآمد اما دلش سوخت.
فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی جوان که خستگیناپذیر و پر انرژی به نظر می رسید و در همان روز نخست، جوری رفتار کرد که گویا می خواهد گربه را جلوی حجله بکُشد. شق و رق راه می رفت و از بسیاری چیزها ایراد می گرفت. خانم پاشایی مانند کارگزاری که کارش را بلد باشد، دستورات مدیر تازه وارد را با صدایی نازک برای بچه ها بازگو می کرد.
خانم پورجوادی نیامده، به انباری و کلاسها و پشت بام و دیوار و خیلی چیزهای دیگر ایراد گرفت. به کلاس ها می رفت و سخنرانی یک ساعته و غرّایی ایراد می کرد. رفتار و واکنش دخترها در برابر مدیر جدید، آمیزهای از ترس و احترام بود. پشت سر از رفتارش شکوه میکردند و از کنارش با احتیاط و احترام رد میشدند. خانم مدیر نشان داد که با کسی شوخی ندارد. آبدارچیِ مدرسه را مجبور کرد که هر زنگ پس از ورود دختران به کلاس، به دستشویی برود و سطلهای پسماند را نگاه کند تا مبادا نوار بهداشتی در آنها مانده باشد. در سومین روز کار، کارگران چند گلدان بسیار بزرگ آوردند با درختچه هایی که کسی نامشان را نمیدانست. بعد هم چند نفر گچکار و نازککار سراغ دیوار دستشوییها رفتند و شعارها و نگارههایی که دختران نوشته و کشیده بودند را با لایهای از گچ پوشاندند.
خانم مدیر سه نفر از دخترانی را که نامزد کرده بودند، به دفتر مدرسه فراخواند و بی آن که به زاریدن و نالیدن های جگرسوزشان وقعی بنهد، در کمتر از ده دقیقه اخراجشان کرد. البته این کارش هم طبق قانون و بخشنامه بود. آنان بایستی به مدارس شبانهای میرفتند که ویژهی متاهلان بود. او در ادامه اصلاحاتش، میخواست دیوارهای مدرسه را بالاتر ببرد تا کفتر بازها نتوانند حیاط را دید بزنند اما خیلی زود فهمید که این کار ناشدنی است و دیوار پنج متری، هزینهای گزاف در پی خواهد داشت.
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم