سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۳

Amin

یک هفته­ از آمدن مدیر تازه وارد می‌گذشت که خیلی چیزها تغییر کرد. دیوارها رنگ و دستشویی‌ها تمیز شد. درختچه‌هایی با برگه‌های سبز در حیاط هویدا شد. زنگ تفریح دوم خورده بود. دخترها در حیاط بالا و پایین می‌جستند. خانم پورجوادی لیوان چایش را دست گرفته بود و از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و از دگرگونی‌هایی که ایجاد کرده بود، خرسند به نظر می‌رسید.

معلم‌ها در آبدارخانه چای و بیسکویت می‌خوردند و هر از گاهی با صدای بلند می‌خندیدند. وقتی معلمان، لطیفه‌های غیر اخلاقی تعریف می‌کردند و یا خاطرات شبانه‌ی خود را به آرامی اما رسا روایت می‌کردند، خانم مدیر دندان‌هایش را به هم می‌سایید و آرزو می‌کرد که قهقه‌های‌شان را نشنود.

خانم پاشایی، چند نفر از دخترها را با موهای ژولیده و چهره‌های خراشیده به دفتر آورد. آنان را کنار در ایستاند و کوشید تا بر خشم خود چیره شود. صدای زیر و نازکش در دفتر مدرسه پیچید اما پیش از آن که موفق به گفتن شود، با اشاره‌ خانم مدیر بیرون رفت. دخترها درهم و برهم حرف می‌زدند. خانم پورجوادی لیوان چایش را روی میز گذاشت. درِ دفتر را قفل کرد. سکوت حکمفرما شد. یک بار درازای دفتر را با چهره­ ای مبهم و گام‌هایی شمرده قدم زد و ناگهان برگشت و جیغ گوشخراشی کشید.

«اراذل و اوباش فقط توی خیابان نیستند. شما هم یک پا اوباش هستید. شاید هم دو پا اوباش هستید. لات‌های بی سر و پا! تفاله‌ها! می‌دانید وقتی گچ‌کارها در دستشویی می‌خندیدند و درباره‌ی نقاشی‌های شما حرف می‌زدند، من چه حالی داشتم؟ چقدر تحقیر شدم؟ هان»؟!

نغمه، دانش آموز سال سوم گفت: «خانم مگه خودتان نگفتید کسی توی دستشویی‌ها نقاشی زشت نکشه؟ خب، منم نذاشتم این کار رو بکنن. اما نگاه کن باهام چکار کردن» بعد هم گریه کنان، موهای ژویده و صورت چنگ‌خورده‌اش را نشان داد. دختر قد بلندی که طرف حساب اصلی نغمه بود، از خودش دفاع کرد. «خانم به خدا دروغ می­گه! من اصلا نقاشی بلد نیستم. به جان بابام دروغ می‌گه…»

دستانش را پیش آورد و جای ناخن­ های تیزی را نشان داد که با فشار در پوست دستش فرو رفته بود.«خانم خودتون ببینید! من اصلا نقاشی بلد نیستم. این هنرمندی‌ها واسه اوناییه که خود شیرینی بلدند. من قورباغه هم نمی‌تونم بکشم. حتی یه مانتوی دست دوم هم بلد نیستم بکشم…» دختران دیگر نیشخندی زدند و نغمه باز هم گریه کرد و گفت که مریم لباس‌های او را مسخره می‌کند.

خانم مدیر با عصبانیت آنان را از دفتر مدرسه بیرون انداخت. دخترها در راهرو ایستادند و به جر و بحث‌شان ادامه دادند. درهم و برهم حرف می‌زدند. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌داد اما شگفتا که سخنان یکدیگر را می‌فهمیدند و پاسخ‌های دندان‌شکن و حرص‌درآر می‌دادند. خانم پورجوادی در را باز کرد و نگاهی خشمگینانه به دختران انداخت. ساکت شدند. نغمه را صدا زد و به دفتر برد.

 چند نفر از دانش‌آموزان در گوشه‌ای از حیاط جمع شدند و نغمه را زیرآب‌زن و آشغال و پاچه‌خوار نامیدند و درباره‌ لباس‌هایش حرف زدند که یک بار بر تن مادرش دیده بودند. به کلاس که رفتند، نامه‌ دعوت از اولیا به دست‌شان رسید. دخترها آن قدر گریه کردند که معلم از کلاس بیرون رفت و خانم پورجوادی با عزمی راسخ وارد کلاس شد و جای معلم نشست.

– بگذارید خیال‌تان را راحت کنم، شما باید باور کنید که که من مدیر دیگری هستم. من بی نظمی و وِلنگاری را نمی‌پذیرم. من اگر بفهمم که کسی نوار بهداشتی اش را توی دستشویی مدرسه عوض می‌کند، پدرش را در می‌آورم. من در مدرسه‌ای درس خوانده‌ام که نظم حرف اول را می‌زد. از دانشگاهی آمده‌ام که نظم داشت. مهمتر از همه، از خانواده‌ای سر و سامان‌دار می‌آیم.به من ربطی ندارد که در خانه چه کار می‌کنید. چه غلطی می‌کنید! این جا مدرسه است و من هم مدیرم. فهمیدید خانم‌ها»؟

– من که گفتم کار من نیست! ای بابا…! خانم شما فقط حرف خودتان رو می‌زنید! پدر من کار داره. مگه ناظم مدرسه است که هر روز پا بشه بیاد این جا… بچه‌ها خندیدند. خانم مدیر دفتر را بست.

– از خانم پاشایی شنیدم که در این سه سال پدرت حتی یک بار هم به مدرسه نیامده است. تا کی می‌خواهی مادر بی سوادت را گول بزنی؟ یا با پدرت می‌آیی یا برنمی‌گردی.

– برمی‌گردم و بی پدرم برمی‌گردم. اصلا ما شما رو نمی‌خوایم خانم. شما نمی‌تونید با بچه‌ها ارتباط برقرار کنید. هیچ کس شما رو دوست نداره… چهره‌ی خانم مدیر برافروخت و شانه‌هایش تکان خورد و دستانش لرزید.

– مجبورم نکن خودم تا عودلاجان بیایم. آدرس خانه‌تان را بلدم. دو بار هم با تور تهران‌گردی به محله‌تان آمده‌م. تمام سوراخ سنبه‌هایش را بلدم. فکر نکن که لاتی! البته، لات که هستی! بی ادب هم هستی! بدبخت و خاک بر سر هم هستی! با من بحث نکن گستاخ! من دارم این خراب شده رو درست می‌کنم. ازم تشکر کن بی حیا…

مریم می‌دانست نباید بیش از این حرف بزند و پاسخ مدیر را بدهد اما نمی‌توانست کم بیاورد. او امید و چشم و چراغ تمام هنجارگریزهای مدرسه بود و اگر کم می‌آورد… در دوره‌ی مدیر قبلی، با او کنار می‌آمدند و به عنوان نماینده‌ی کل دانش‌آموزان انتخاب شده بود. نمی‌توانست کوتاه بیاید.

– بدبخت شمائید. شما دارید وظیفه‌تون رو انجام می‌دید. حقوق می‌گیرید. مفتی که کار نمی‌کنید…

خانم پورجوادی از جایش برخاست و لبانش را جوید. لبه‌ی میز را فشار داد. خشم از چهره‌اش می‌بارید.

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

 

نقاشی ها اثر آرمین ابراهیمی

More from عباس سلیمی آنگیل
آقا حبیب واقعا مرد بود
یک شب که حبیب آقا خسته و بی‌حال از سر کار برمی‌گردد،...
Read More