مادر مریم جلوی درِ مدرسه وا رفت. خانم پورجوادی او را از زمین بلند کرد و به دفتر مدرسه برد. بچهها رفته بودند. هر بعد از ظهر که دانش آموزان مدرسه را ترک میکنند، این مکان آموزشی ترسناک میشود. گویی از کلاسها صداهای نا آشنا و مشکوک به گوش میرسد. چیزی مانند زوزههای آرام و چکههای ناگهانی آب در گرمابههای عمومی و حمامهای خزینهدار قدیمی. کمی هم شبیه گاراژهایی است که خودروهای سرقتی را اوراق میکنند. شاید به این خاطر است که محیط بزرگِ مدرسه را با هیاهوی دانش آموزان شناختهایم.
خانم مدیر مادر مریم را روی یک صندلی نشاند و به سراغ تلفن رفت. به تمام دوستان دور و نزدیک مریم زنگ زد، اما کسی خبر نداشت. آبدارچی یک لیوان آب قند آورد. مادر مریم مینالید و میگفت: «به ابرام آقا چی بگم خدایا». تلفن مدرسه مدام زنگ میخورد و خانم پورجوادی که در حال فکر کردن بود، هر بار گوشی را برمیداشت و سر جایش میگذاشت. در نهایت مجبور شد جواب بدهد.
– بله؟ شما چرا پشت سر هم زنگ میزنید؟ دو دقیقه آرام بگیر و به این فکر کن شاید آدم نتواند جواب بدهد. شاید دستش بند باشد.
– خانم مامانم الان گفت که صبح مریم به خانهی ما زنگ زده بود.
– چی؟ تو کی هستی؟
– سپیده…
– پس چرا گفتی خبر نداری؟ گوشی را بده به مادرت.
مادر سپیده حرفهای مریم را برای خانم پورجوادی بازگو کرد. سپیده گوشی را به زور از مادرش گرفت. خانم پورجوادی بگوی مگوی سپیده و مادرش را در آن سوی خط میشنید.
– دارم حرف میزنم دختر … گوشی رو بده!
– این کثافت مریم رو از مدرسه اخراج کرد. بذار بهش بگم… مامان…
– دختر! دارم حرف میزنم.
– خانم تو رو قرآن بگید که مریم کجاست! خواهش میکنم…
– گوشی را بده به مادرت. حرفم تمام نشده است.
– خانم شما خیلی مریم رو اذیت کردی. خانم…
مادر سپیده دوباره گوشی را گرفت. خانم پورجوادی سر درد داشت و دست چپش را روی پیشانی گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. مادر مریم با دهان باز نگاه میکرد و منتظر بود و اشک میریخت. صدای سپیده هنوز به گوش خانم پورجوادی میرسید.
– ببخشید خانم تو رو خدا! این دختر پاک دیوانه شده. دوستش بود دیگه!
– از مریم بگو خانم. از مریم! چیز دیگهای نگفت؟
مادر سپیده صدایش را پایین آورد و با پچ پچ گفت: «همین دیگه. میگم رفتارش توی مدرسه چطور بود خانم؟ این دختر همسایهی پایینی ما پارسال از خانه فرار کرد. بعدش معلوم شد حامله بوده. ببینید دوست پسری، چیزی نداره! اگه داشت باید گردن بگیره. چشمش کور باید بچهاش رو بزرگ کنه…».
– خانم محترم، از مریم بگو. نگفت کجا میرود؟
– نه به امام حسین. زود قطع کرد. میگم خانم…
خانم پورجوادی گوشی را گذاشت. مادر مریم از روی صندلی بلند شد.
– چی میگه خانم؟ کی بود؟ یا قمر بنی هاشم… الان باید چکار کنم؟
– چه میدانم خانم! من یک هفته است که میشناسمش و شما هجده سال! حالا از من میپرسی؟!
مادر مریم خود را در دفتر مدرسه به زمین زد و گریست. بالا تنهاش را چون آونگ ساعت به چپ و راست حرکت میداد و بر سینه میزد و مریم مریم میگفت. باز هم آب قند آبدارچی و باز هم سر درد خانم پورجوادی و هیاهویی که در بعد از ظهرِ مدرسه شکل گرفت.
ناامیدی و درماندگی اگر با تهیدستی همراه شود، ستمدیده شکل میگیرد. مادرِ ستمدیدهی مریم از مدرسه بیرون آمد. خانم پورجوادی تا دم در همراهیش کرد و از او خواست که نام و نشان تمام دوستان دیروز و امروز مریم را به او بدهد و نیز نشانی هر جا که احتمال رفتنش وجود دارد. خانم پورجوادی مادر مریم را دلداری داد و گفت که مریم را پیدا خواهد کرد.