مریم به آرامی سلام گفت و روسریش را سرش کرد و به حیاط رفت. ابرام یک کتری آب روی پیک نیکی گذاشت. مریم با عصبانیت وارد شد.
– آب دستشویی قطع شده که!
– شیر حیاط آب داره؟
– فشارش کم شده.
– الان حالت خوبه؟ میخوای بریم دکتر بابایی؟
مریم با اشارهی سر پاسخ پدرش را داد و به اتاق کوچک رفت. به خواب دیشب فکر میکرد و به همان لحظهای که نمیدانست خانم پورجوادی به مادرش چه میگوید و او چگونه به جای دخترش عذرخواهی میکند. مریم تصمیم قطعی گرفته بود. میخواست مدرسه را ترک کند و جاوید را بیابد. میخواست یک بار دیگر دستان جاوید را دور کمر خود حس کند در حالی که قلبش تند میتپد. حال چه در کیوسک نگهبانی و چه در خیابان و یا خانه.
ابرام از آن اتاق گفت: «بیا چایت رو بخور دختر. ببین چی پیدا میکنی. فکر کنم حلورده و پنیر باشه. بیار بخور. من میرم بیرون».
مریم به پدرش گفت که لازم نیست بیرون برود و میتواند همان جا بکشد. ابرام در حالی که قربان صدقهی دخترش میرفت، بساطش را برداشت و بیرون رفت.
مریم عجله داشت. لباسهایش را جمع میکرد. میخواست جاوید را بیابد و با او برود. تمام آیندهاش را در دیدار با سربازی تنومند و دوست داشتنی خلاصه کرده بود و نمیخواست به آن سوتر، به فردای دیدار با او فکر کند. به دیدن سربازی که در کیوسکی ناچیز او را مینواخت و سخنانی غریب بر زبان میآورد. سخنانی که مریم در اقلیم حیاط بزرگ نشنیده بود. سخنان خانم پورجوادی جرقّهای بود در انبار باروتِ وجود او که هر لحظه انفجارهای بیشتری به وجود میآورد و مریم چنان با دیروز خود غریبه شده بود که فکر میکرد تا به امروز عمرش را بیهوده هدر داده و خود را فرسوده است. بی آن که چای بنوشد یا نانی بخورد، از اتاق بیرون رفت.
کنار باجهی تلفن همگانی سر خیابان پامنار منتظر ماند تا نوبتش شود. مرد نسبتا چاقی در حال حرافی بود و از کسی خواهش میکرد. مریم از او خواست تا زودتر حرفش را تمام کند. مرد هر بار مریم را نگاه میکرد و انگشتش را به نشانهی سکوت بالا میآورد. پس از چند بار گوشزد کردن، ناگهان گوشی را گذاشت و کارت تلفنش را بیرون کشید. به شکم گوشتین و برآمدهاش اشاره کرد.
– گودش رو میخواد. یه کمر گودش رو میخواد! تو که نمیتونی! چیزی نداری! پس چرا نمیذاری راضیش کنم؟ داشت راضی میشد به قرآن! چرا قد خر هم نمیفهمی؟ گور پدرِ پدرت سگ برینه هی. حالا کجا برم؟ از کی بخوام؟ اسکناسِ تا نخورده روی شکم کی بریزم که کمرش گود باشه؟ نیست! همه نی قلیان! همه پوست و استخوان و دو چمچه خون! گور پدرت سگ برینه هی!
مرد رفت و مریم با دلهره گوشی را برداشت. همان شماره را گرفت. پس از چند بار بوق زدن، زنی میان سال با صدایی آشنا گوشی را برداشت و جملهای آشنا را بر زبان آورد. او از مریم خواست که خر نشود و به دنبال بخت خودش برود. مریم این بار بیشتر خواهش کرد. گریست. برایش مهم نبود که کسی در خیابان شاهد گریههایش باشد. ضجّه زد. به زن گفت که اگر جاوید را نبیند، خودش را میکشد. یک ریز و پشت سر هم حرف میزد. زن پس از کمی درنگ پرسید: «خودکار و کاغذ داری»؟ مریم با خوشحالی پاسخ مثبت داد و از کیفش خودکار و دفتری درآورد. زن نشانی جایی را به او داد که شاید بتواند در آن جا جاوید را ببیند. گفت که تلفنش را ندارد. مریم نشانی را نوشت و با گریهای از سر شادی، از زن سپاسگزاری کرد. در راه به جاوید فکر میکرد و دلش لبریز از حس دیداری غافلگیر کننده بود.
وقتی به حیاط بزرگ رسید، مادرش از مدرسه بازگشته بود. با دیدن مریم گفت: «خدا یتیمت کنه دختر! کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت»! مریم مادرش را بوسید.
– وا! نه به دیشبت نه به امروزت! به بابات رفتهی دیگه!
خانم پورجوادی با پا در میانی معلمان اجازه داده بود مریم بازگردد. اول گفته بود که باید با پدرش صحبت کند. بعد راضی شده بود که مریم برگردد. او مادر مریم را با خود به تمام کلاسها و دستشوییها و انباری برده بود تا ببیند که مدرسه چه اندازه تغییر کرده است. درختچهها و دیوارهای گچ زده و رنگ شده را نشانش داده بود. از بی نظمی و گستاخی مریم حرف زده بود و قول داده بود که اگر سر به راه شود، یکی از قبول شدگان کنکور امسال بشود.
مریم در حالی که با ولع و اشتهای بسیار صبحانه میخورد، به مادرش گفت که تمام شد. دیگر به مدرسه نمیرود. اما وقتی جیغ و داد و اعتراض مادرش را دید، قبول کرد که برود.
– شوخی کردم مامی! فردا میرم. چه خوب شد که نان تازه نخریدی! با حلورده میچسبد!
– نوش جانت. هر چقدر میخوای بخور. فقط نگو مدرسه نمیری. کی جواب بابات رو میده؟ تو میتونی؟
– گفتم میرم دیگه. حالا هی بگو تا غذا کوفتم بشه. راستی، به بابا بگو امروز کمی پول میخوام. میخوام فردا یه شلوار بخرم.
– بخور دورت بگردم. بخور. خودم بهت میدم.