سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۶

5-3

زمانی که پای سربازان به حیاط بزرگ باز شد، اوضاع کمی تغییر کرد. مواد به آسانی رد و بدل نمی‌شد. همه‌ی آدم‌هایی که چهره‌های غلط‌انداز و گمان‌برانگیز داشتند را در جلوی حیاط بزرگ بازرسی بدنی می‌کردند. اما خیلی زود یکی از سربازها گَردی شد و حتی داخل کیوسک نشئه می‌کرد و برای ولایت و زادگاهش آواز می‌خواند. سربازان را عوض کردند و در نهایت پست نگهبانی تعطیل شد و همه چیز به حالت اول برگشت. پیش از تعطیلی پست نگهبانی، مدتی یک سرباز تندخو و تنومند را فرستادند و حکایت واقعی مریم از آن جا آغاز شد.

مریم با قیافه‌ای عصبی وارد اتاق شد. ابرام لاشخور کنار بساط پایش را دراز کرده بود و بازی فوتبال را نگاه می‌کرد. مریم سلام کرد و به اتاق دیگر رفت. اتاق که نه، یک پستو در انتهای اتاق اصلی قرار داشت که مریم بیشتر وقتش را آن جا می‌گذراند. ابرام مانند همیشه پرسید: «خوبی بابایی»؟

این پرسش همیشگی او بود. مریم هم طبق روال گذشته گفت: «آره آقا جون». ابرام نیم متری به هوا پرید و عربده کشید: «پنالتی»! کنار سیخ و گاز پیک نیکی روی زانوانش ایستاد و سکوت کرد. بعد هم دو دستی کوبید روی سر خودش. توپ به تیر خورد و پرسپولیس هم چنان یک بر صفر عقب بود.

– ای خدا! کجایی سلطان که این جک و جنده‌های قرتی یه پنالتی هم بلد نیستن بزنن! کجایی پروین! بریز اون چایی رو زن! یه چایی دیگه دم کن. کُشتی ما رو با شاش ننه‌ت!

مادر مریم استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت. مریم را هم صدا کرد و و برای او هم چای ریخت.

– با کدوم پول؟ با سر خرجی که شما می‌دی؟ یه سر بری قهوه خانه و یه چایی بخوری می‌فهمی یه من ماست چقدر کره داره!

– پس بگو! از ارث بابات آوردی که چایی خریدی!

– نه از سر قبر ننه‌م آوردم. بکش خمار نشی.

– جواب زن جماعت رو فقط شب‌ها باید داد! فعلا رجز بخون تا شب!

مادر مریم به آهستگی گفت

– یه چیزی بگو که بهت بیاد! آن وقت‌ها که می‌تونستی، ماهی یک شب هم نمی‌دیدمت! با جنده جهودهای سر پامنار حشر و نشر داشتی! حالا که… ای مادر خدا نیامرزدت!

– بیا یه دود بگیر و حلالم کن!

سیخ سرخ شده را به بستِ سر سنجاق چسباند و لول کاغذی را بر لبش گذاشت و به آوایی دو رگه و نه چندان واضح گفت: «بیا! دوای همه‌ی آن شب‌هایی است که بی من خوابیدی»!

مادر مریم سرش را پیش برد و گفت: «حالا نمی‌شه این همه لفظ قلم حرف نزنی! من که حلالت نمی‌کنم». آن گاه دود را تا اعماق سینه‌اش فرو برد.

– بگو به امام حسین با معصومه سیاه سر و سری نداری! قسم بخور.

– عجب اسبی شده‌ی سر پیری! من تو رو نمی‌تونم سیر کنم. معصومه یکی رو می‌خواد که خروسش بی محل باشه. دم به دقیقه آواز بخونه. من توان ندارم که بدبخت!

– بگو به جان مریم.

– خفه شو دیگه! راست می‌گن که اگه به غربتی رو بدی می‌آد خواستگاریت! دو دقیقه نمی‌شه باهات گرم گرفت!

مریم لباسش را عوض کرد و به اتاق آمد. استکان چای را به سمت خودش کشید. معلوم بود که ناراحت است. رویدادهای مدرسه در ذهنش می‌لولیدند. سکوت کرده بود. ابرام پرسید: «چرا بی حرفی بابایی»؟ مریم به عصبانیت گفت: «ده بار گفتم از این حیاط بریم. پس کی می‌ریم»؟

ابرام دودی گرفت و با احتیاط، به شکلی که دود حرام نشود، دهانش را باز کرد و گفت: «می‌ریم  بابا جون! یه روز می‌ریم. یواش یواش، گاماس گاماس. می‌ریم…»

مریم سینی چای را هل داد و به عقب رفت. به دیوار تکیه زد.

– مگه من مسخره‌ی شمام؟ چند بار بگم که من از بوی تریاک بدم می‌آد! بابا جلوی من نکشید!

ابرام بساطش را جمع کرد و گفت که به خانه‌ی همسایه می‌رود. بی گمان در بین اهالی حیاط بزرگ، کسی تا این اندازه بچه‌اش را دوست نمی‌داشت. آن هم بچه‌ی دختر را که واقعا نان‌خور بود و نه نان‌آور. مریم تنها دختر حیاط بزرگ بود که به دبیرستان می‌رفت و این اجازه را داشت که پدرش را مجبور کند تا بساط تریاکش را از او دور کند. دختران دیگر حیاط بزرگ این بخت را نداشتند.

مادر مریم برخاست و ناهارش را آورد. بشقاب برنج و پارچ آب را روی سفره گذاشت. چند بار به پستو رفت و آمد اما مریم لب به غذا نزد. به حیاط رفت و کنار حوض استکان‌ها را شست و برگشت.

– چرا عزا گرفتی دختر؟ به برکت خدا بی احترامی نکن.

مریم بشقاب غذا را برداشت

– این برکت خداست؟ به این می‌گی برکت خدا؟

بشقاب برنج را به سمت در پرتاب کرد. دانه‌های برنج و تکّه‌ای کوکو در بخشی از اتاق پخش شد.

مادر با عجله جارو را برداشت و استغفار کنان، دانه‌های برنج را جمع کرد. از لای در، حیاط بزرگ را نگریست تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نبوده است و رفتار مریم نهان مانده است. مادر جا خوده بود. مریم پیش‌تر هم خودخواه شده بود اما این نخستین باری بود که رفتاری چنین گستاخانه از خود نشان می‌داد. آن هم با برکت خدا! او زیر لب چیزهایی می‌گفت. وقتی طلب آمرزشش به پایان رسید، گفت: «افسار بریدی؟ غذای مفت می‌خوری هار شدی؟ خوب شد پدرت ندید…! خاک بر سرت کنم. دیدی چه کار کرد! برکت خدا رو…»

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

 

 

More from عباس سلیمی آنگیل
کلاغ حلقه به پا – ۲
کلاغ و کارتن را همان‌طور گذاشتم و در حیاط را باز کردم...
Read More