جاوید و پدرش با هم زندگی میکردند. مادرش طلاق گرفته بود. او چهار روز پس از فرار از سربازی و در یک بعد از ظهر درون پارک پردیسان، چشمانش تار شد و پایش لغزید و زمین خورد.
مریم دستها و صورتش را غرقه بوسه کرده بود و رهایش نمیکرد. به صندلی چرخدار جاوید چسبیده بود و پس و پیش میرفت. جاوید یک لیوان شراب برای خودش ریخت.
– وای جاوید! واقعا من پیش توام یا دارم خواب میبینم! بزن توی گوشم باشه؟ نه، نزن. نذار بیدار بشم. بذار توی این رویا بمونم.
– تو بیداری و داری با یک بیمار بی درمان خوش و بش میکنی.
– تو عشق منی. خودم ازت پرستاری میکنم. من دیگه به اون حیاط برنمیگردم. بکُشیم بر نمیگردم. تو قول دادی که با هم باشیم. من برنمیگردم.
– من قول ندادم مریم. اما تا هر وقت دلت خواست میتونی این جا بمونی. وقتی تو از مدرسه به حیاط بزرگ برمیگشتی، پیش خودم فکر می کردم اون لجنزار جای تو نیست. بهتره همین جا باشی.
پدر جاوید کاری به کار او نداشت. با هیچ کس کاری نداشت. صبحگاه بیرون میرفت و شامگاه برمیگشت. حتی با مریم صحبت نکرد. فقط جواب سلامش را داد. خانه را مادر جاوید برای او اجاره کرده بود و برای آن که تنها نباشد، اجازه داده بود پدرش هم پیشش زندگی کند. گاهی غذایی درست میکرد و گاهی خانه را تمیز میکرد، اما با آمدن مریم، او از انجام این کارها هم معاف شد.
شبها فیلم میدیدند و تا نیمه شب میخندیدند و هنگام خواب، به اصرار مریم در را از داخل قفل میکردند تا مبادا پدر جاوید سر زده وارد شود و آنها را در آن وضع ببیند. روزها با یک نایلون تخمه و چند بسته آدامس تند، به پارک پردیسان میرفتند. تا نزدیک غروب آفتاب مینشستند و میخندیدند و گاهی جاوید چیزی توی توتون سیگار خود میریخت و قهقه میزد و از خنده روده بر میشد. مریم را نگاه میکرد و هِر هِر میخندید. از سرخی میگذشت و کبود میشد اما همچنان میخندید. مریم این حالت را دوست نداشت و ساکت میشد. در چنین لحظههایی، جاوید برای او جوک و خاطره تعریف میکرد تا سکوتش را بشکند.
در یک نیمروز که به پارک نرفته بودند، سر و کلّهی مادر جاوید پیدا شد. قراردادِ خانه را تمدید کرده بود و برایش وقت پزشک گرفته بود. به جاوید گفته بود: «این شش ماهی که ایران نیستم، گند بالا نیار لطفا. اگر فکر میکنی که بودن این دختر واسه روحیهت خوبه بذار باشه. دنبال شر نگرد. شکمش رو بالا نیار که دویست تا وارث پیدا میکنه. دیگه حوصلهی تو رو هم ندارم. با اون بابای خرفتت… همهتون احمقید». از اتاق بیرون آمد و به مریم خیره شد. جواب سلامش را با تکان سر داد. نگاهی عمیق کرد و رفت. حتی کلمهای با او حرف نزد.
در نخستین شب با هم بودنشان، مریم تا نیمههای شب اشک شوق ریخت و جاوید را بوسید. زمانی که وقت خوابشان فرا رسید، جنس اشکهای مریم دگرگون شد. به یاد اتاقک خود افتاد و وضعیت مادرش را در ذهن مجسم کرد. میدید که پدرش خاموش و غضبناک به بالش لم داده و منتظر بهانه است تا همه چیز را به سوی در و دیوار پرت کند و بشکند. میشنید که ارواح مردگان مادرش را گور به گور میکند و هر از گاهی یک سیلی هم میزند. جاوید که تغییر حالت او را دید، گفت: «هر جور که راحتی! میخوای روی تخت با من بخواب، نمیخوای رختخوابت رو روی زمین بنداز. اما مطمئن باش که من نمیتونم هر شب خودم رو کنترل کنم. کار اجباری توی معادن کرمان راحتتر از اینِ که تو این جا باشی و من بالش رو بغل کنم». مریم اشکهایش را پاک کرد.
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم بیست و سوم