کلاغ حلقه به پا – ۹

9999

دودل بود ولی در نهایت قبول کرد. وقتی می‌رفت سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «تو می‌دونی بابام چقدر از کلاغ می‌ترسه؟»
– نه. می‌ترسد؟
– کلاغ ببینه از ترس غش می‌کنه. می‌خوام کاری کنم که دیگه اسم ارسطو رو توی خونه نیاره. نه فقط توی خونه، هیچ جا. می‌خوام ترکش بدم. با هر کلاغی نمی‌شه. باید کلاغ حلقه‌به‌پا باشه. یه کلاغ خفن!»
بهرام سوت‌زنان رفت.نمی‌دانم چرا وقتی سوت می‌زد، می‌ترسیدم. یک جوری بود!

در کارتن را باز کردم. کلاغ پنیر را خورده بود و سرحال‌تر شده بود. از جایش تکان نخورد. از کارتن آوردمش بیرون تا هوا بخورد. یک تکه‌ پنیر دیگر هم برایش آوردم. با اشتهای زیادی غذا می‌خورد. یک کاسه آب هم جلویش گذاشتم. ایستادم و نگاهش کردم.

یکی از بچه‌های زینب آمده بود توی ایوان و نگاهم می‌کرد. برایش دست تکان دادم و گفتم: «هوی! نیفتی.»
هیچ واکنشی نشان نداد. زینب خانم ظاهر شد و گفت: «ای دروغگو!»
– سلام. چه دروغی؟
– نگفته بودی چهارده سال داری. پس فقط هفت سال اختلاف سنی داریم.
از کجا معلوم؟
زینب خانم کمی به حرف‌های دیروزم خندید و گفت: «آخه چرا هر حرفی رو جلوی مامانت می‌زنی وقتی می‌بینی حساس است»
شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: «یادم نبود.»
ازش پرسیدم برای مرغ عشق‌ها ارزن خریده یا نه،‌ گفت لازم نیست، مثل آدم بالغ سبزی می‌خورند!
-باور کن بیشتر از تو سبزی می‌خورند. با آن کلاغت! این چیه؟ بندازش بیرون.
– امروز هر کاری کردم نتوانستم نامه بنویسم. یعنی نمی‌دانم چطور شروع کنم. اولش باید حتما شعر بنویسم؟
– پس توی مدرسه چی یاد می‌گیری؟ یه نامه هم بلد نیستی بنویسی
– بلدم. نمی‌دونم چه جوری شروع کنم.
– بنویس سلام عشق من.
– زشت نیست؟
– واسه دادگاه که نامه نمی‌نویسی! باید قربان صدقه‌اش بری خب.

داشتم درباره‌ نامه با زینب خانم حرف می‌زدم که صدای بهرام را شنیدم. از توی کوچه داد می‌زد پرویز! من هم با صدای بلند گفتم: «داد نزن، زنگ بزن.»
بهرام انگشتش را گذاشت روی زنگ و برنداشت. در را باز کردم. وارد شد. رفت سراغ کلاغ. زینب بچه‌اش را بغل کرد و به اتاق رفت. در را قفل کردم تا مبادا کلاغ را ببرد. بهرام به کلاغ زل زده بود و سرش را تکان می‌داد و می‌خندید. بعد هم به آرامی پرسید: «این زینب پول از کجا می‌آره؟ کی خرجش رو می‌ده؟»
گفتم: «من از کجا بدانم!»
گفت: «ای بی عرضه!»
پرسیدم: «خوبی لامی؟ چی می‌گی؟»
دست‌هایش را باز کرد و آمد بغلم کرد. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «خوبم. خوبم. فدایی داری داش پرویز. خودت و کلاغت. جفت‌تون!»
گفتم: «کلاغ شماست… یه مقدار پول دارم می‌خوای؟»
– نه. من که بهت بهکارم.
– بی‌خیال! حرفش رو هم نزن.

بهرام به سراغ کلاغ رفت. رفتم سفره‌ را، که از صبح پهن بود، جمع کردم. چیزی سرپایی خوردم و به حیاط آمدم.
کلاغ را برداشت و بیرون رفتیم. اصلا نپرسید کجا می‌آیی و… من هم دنبالش راه افتادم. پس از مدت‌ها داشتم از پله‌های خانه‌شان بالا می‌رفتم. یاد نگاه کشدار لیلا افتادم، آن روز روی همین پله ایستاده بود.

بهرام کلاغ را توی کارتن گذاشت و درش را بست. وارد اتاق شدیم. به مادرش سلام کردم. سرش را تکان داد و زیر لب جوابم را داد. همیشه پاهایش درد می‌کرد. دلم می‌خواست لیلا در اتاق بغل باشد و در را باز کند و بیاید بنشیند و با گوشه‌ی چشم نگاهم کند، اما جلوی دری که به آن اتاق باز می‌شد و کمی فرورفتگی داشت، رختخواب چیده بودند. پس اگر می‌خواست به این اتاق بیاید از در ایوان می‌آمد. داشتم به چگونگی آمدن لیلا فکر می‌کردم که بهرام کارتن کلاغ را روی رختخواب گذاشت و گفت: «بابا کو پس؟»
مادرش ساعت دیواری را نگاه کرد و گفت: «دیگر باید پیدایش شود. نمی‌دانم ناهار خورده یا نه! این کارتن چیه؟»
بهرام گفت: «کلاغه.»

مادرش به من نگاه کرد و لبخند زد. به نظرم باور نکرد. هیچ کس باور نمی‌کند یک کلاغ توی کارتن بماند و قارقار نکند و نپرد و خودش را به در و دیوار نزند. نمی‌دانم! به هر حال، لبخند زد و ادامه نداد.

حاج داوود همیشه برای ناهار به خانه می‌آمد. یک ساعتی استراحت می‌کرد و وقتی ما داشتیم فوتبال بازی می‌کردیم، خنده‌کنان به سر کار برمی‌گشت. عکس حاج داوود و مادر بهرام توی قاب روی دیوار بود. پشت سرشان زیارتگاه بود. نفهمیدم مشهد است یا قم. حاج داوود دست راستش را روی سینه گذاشته بود و خیلی جوان‌تر بود. وقتی به عکس خیره شده بودم، مادر بهرام به آرامی گفت: «مال خیلی سال پیش است. قدیمی است.»
گفتم: «آره،‌خیلی قدیمی است.»
گفت: «چرا توی کوچه دعوا می‌کنید؟»
قبل از این که حرفی بزنم، بهرام پرید وسط و گفت: «حالا بس کن تو! چکار داری چرا دعوا می‌کنیم؟ دوست داریم دعوا کنیم.»
مادرش یا علی‌گویان و ناله‌کنان برخاست و گفت: «هیچی توی این خانه نیست. برم یه چیزی بخرم. بچه‌م الان می‌رسه. خسته‌ است طفلی.»
پرسیدم: «هنوز از مدرسه برنگشته؟»

عجیب بود که بهرام واکنشی نشان نداد و چپ چپ نگاه نکرد. سرش به کارتن کلاغ گرم بود. مادرش گفت: «بعد از مدرسه یک‌ راست می‌رود کلاس آرایشگری. خانمی شده برای خودش… تو گشنه‌ت نیست؟ ناهار خورده‌ی؟»
تشکر کردم و گفتم ناهار خورده‌ام. گفت: «ده بار به این بچه گفتم یه چیزی هم برای خواهرت بذار. همه رو نخور… جوونن دیگه. ماشاالله بخور و پر اشتها! الان نخورند کی بخورند!»

ادامه دارد

بخش اول  بخش دوم  بخش سوم  بخش چهارم  بخش پنجم بخش ششم  بخش هفتم  بخش هشتم بخش نهم بخش آخر

کتاب قصه « کلاغ حلقه به پا» در انتشارات آمازون

51ipiu-2pl-_sx318_bo1204203200_

More from عباس سلیمی آنگیل
جدایی مینا از من
من در راهرویی دراز ایستاده بودم که اتاق­های بسیار داشت و آدم­های...
Read More