کلاغ حلقه به پا – ۳

3333

توی مدرسه وقتی رفتار کلاغ را در ذهنم مرور می کردم، به این نتیجه رسیدم که کلاغ من کلاغی معمولی نیست؛ از این‌هایی نیست که روی سر رهگذران و خودروهای پارک‌ شده خراب‌کاری می‌کنند. حدس زدم باید دست‌آموز و هنرمند باشد. با خودم گفتم این حلقه‌ به‌پا حتما با کلاغ‌های دیگر فرق دارد. چرا کلاغ‌های دیگر حلقه ندارند؟
به بهرام نزدیک شدم و گفتم: «من کلاغ دارم لامی. کلاغ اهلی!»
بهرام نگاهی کرد و گفت: «تو خودت کلاغی داداش!»

ناراحت بود. دومین روزی بود که با کسی حرف نمی‌زد و کسی را اذیت نمی‌کرد و توی خودش بود. زنگ کلاس خورده بود اما هنوز دبیر ادبیات نیامده بود. دوباره بهش نزدیک شدم و گفتم: «این کلاغ با کلاغ‌های دیگر فرق دارد. تو تا حالا کلاغ اهلی دیده‌ای لامی؟ ناموسا دیده‌ای؟»
– ناموس تنوین نمی‌گیرد بی‌سواد.
– می‌دانم با دبیر ادبیات جیک تو جیکی، ولی جوابم این نبود.

وقتی این را گفتم انگار آتش گرفت، از این جمله بدش می‌آمد. سال پیش بچه‌ها هر وقت می‌خواستند حالش را بگیرند این جمله را می‌گفتند. گاهی هم فقط می‌گفتند: «برو بابا ادبیات!» و در هر حال، بهرام از کوره در می‌رفت.
ادبیات بهرام خوب بود. خطش هم عالی بود. من از دهنم در رفت. منظوری نداشتم، اما یقه‌ام را گرفت و محکم پرتم کرد سمت دیوار.
– به قرآن منظوری نداشتم لامی.
– غلط می‌کنی منظور داشته باشی. تو خودت منظور این و آنی…
– باشد بابا! غلط کردم.

چند نفری خندیدند اما وقتی نگاه غضبناک بهرام را دیدند،‌ کوتاه آمدند. بهرام دیگر آن بهرام کلاس هفتم نبود. آن روزها وقتی یکی‌شان این حرف را می‌زد،‌ باقی بچه‌ها سر و صدا می‌کردند و نام دبیر ادبیات را تکرار می‌کردند و روی تخته می‌نوشتند، اما به کلاس هشتم که رسیدیم بهرام استخوان ترکاند و اخلاقش هم تغییر کرد. حتی دبیر ادبیات هم دیگر مثل قبل تحویلش نمی‌گرفت.

بعد از آن که به سمت دیوار پرتم کرد، فکر کردم با مشت و لگد به جانم خواهد افتاد ولی بهرام به شکل باورنکردنی‌ای به موضوع یافتن کلاغ علاقمند شد. انگار پاسخ معمایی را یافته بود! وقتی ویژگی‌های کلاغ را گفتم، با تعجب نگاهم کرد. هیچ فکر نمی‌کردم کلاغ اهلی و حلقه‌ به‌پا این اندازه برای بهرام مهم باشد. زنگ که خورد دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند و زودتر از همیشه از مدرسه بیرون آمدیم. تا خانه درباره‌ کلاغ حرف زد. وقتی گرم صحبت بود،‌ گفت: «چند شب پیش خواب دیدم ارسطو شکل کلاغ است و روی شانه‌ی بابا نشسته است. یک حلقه هم دور پایش بود و…»

پرسیدم: «یعنی واقعا ارسطو وجود دارد؟»
بهرام به تندی پاسخ داد: «یه بار دیگه اسمش رو بیاری دندون‌هات رفته توی حلقت!»
معذرت‌خواهی کردم و از کتک خوردن حاج داوود هم چیزی نپرسیدم. می‌دانستم ناراحتی این دو روزش سر همین قضیه است.
بعد هم ادامه داد:«اگر دروغ گفته باشی لهت می‌کنم پرویز!»

برایش قسم خوردم که کلاغ دارم و توی کارتن کنار گونی‌هاست. ناگهان چیزی فکرم را مشغول کرد؛ با خودم گفتم اگر زینب خانم یا بچه‌هایش تا الان کلاغ را گم و گور کرده باشند چه؟ خوشبختانه صبح که مامان رفت هنوز کلاغ سر جایش بود. ولی زینب خانم…؟
داشتم به کلاغ و زینب فکر می‌کردم. قدم‌هایم کندتر شد. بهرام برگشت و داد زد: «جا زدی؟ کلاغی در کار نیست مگر نه؟!»
– هست بابا! حالا تو هی فکر کن من دروغ می‌گویم.
– پس چرا عین فلج‌ها راه می‌آی؟

بهرام دوباره از خوابش گفت. کلاغی که توی خواب دیده بود خیلی شبیه کلاغ من بود. نمی‌دانستم راست می‌گوید یا دروغ. با خودم گفتم لابد عزمش را جزم کرده که صاحب کلاغ شود. برایم مهم نبود. چون در هر حال مامان قبول نمی‌کرد که کلاغ را برای مدتی طولانی نگه بدارم.
پرسیدم: «یعنی ارسطو نوعی کلاغ است؟»
– آخرین بارت باشد که اسمش رو می‌بری! به جوون مادرم جوری می‌زنمت بلند نشی.»
– ببخشید! به خدا یادم رفت. بی خیال شو.

نزدیک خانه بودیم. دل توی دلم نبود. کلید را انداختم و در را باز کردم. بهرام زودتر وارد شد و پرسید: «کو؟ کجاست؟»
رفتم در کارتن را باز کردم و قلبم فروریخت؛ کلاغ نبود.
– همین جا بود به قرآن. توی همین کارتن.
– خر خودتی! الان کاری می‌کنم بالا بیاری. آشغال!
بهرام چنان گریبانم را گرفت که جر جر پیرهنم را شنیدم. داد زدم: «زینب… زینب خانم!»
یقه‌ام را رها کرد و گفت: «قوم و خویشت رو خبر می‌کنی بچه ننه؟!»
زینب از اتاق بیرون آمد. چادرش را خیلی شلخته‌وار گذاشته بود روی سرش.
– چیه؟ چی شده؟
– کلاغ کجاست؟ وقتی من رفتم مدرسه اینجا بود. توی این کارتن بود. چه بلایی سرش آوردی؟
– اووووه! طوطی هندوستان که نیست. کلاغ است خب!
– هر خری که هست! کجاست؟
زینب وقتی عصبانیتم را دید گفت: «تو هم یه مردی مثل همه‌ی مردها!»
بعد هم با خنده گفت: «بیچاره فلانی!»
و در حالی که با سر و چشم و گردن کوچه را نشان می‌داد گفت: «لابد همیشه می‌خواهی سرش داد بزنی! وای وای وای! راستی، دیروز چرا یکهو دررفتی؟! ناراحت شدی؟ بمیرم!»
لامی سرش را پایین انداخته بود اما من می‌دانستم عصبی است و به حرف‌های زینب شک کرده است. دادم زدم: «قصه نگو. بگو کلاغ کجاست.»
گفت: «جوش نزن. اینجاست. پیش بچه‌ها.»

ادامه دارد

بخش اول  بخش دوم  بخش سوم  بخش چهارم  بخش پنجم بخش ششم  بخش هفتم  بخش هشتم بخش نهم بخش آخر

کتاب قصه « کلاغ حلقه به پا» در انتشارات آمازون

51ipiu-2pl-_sx318_bo1204203200_

More from عباس سلیمی آنگیل
کلاغ حلقه به پا – ۱۰
من و بهرام توی اتاق بودیم. او کلاغ را بیرون آورده بود...
Read More