– میترسم. دلم برای مامانم تنگ شده
– میترسی یا دلت برای مامانت تنگ شده؟
– هر دو تاش.
– بیا کمک کن میخوام برم روی تخت. زیر بغلم رو بگیری، خودم بلند میشم.
– تو تا حالا این کار رو کردی؟
– چه کاری؟
– اِه! لوس نشو دیگه!
– اگر منظورت عشقبازی است، آره. تا دلت بخواد.
– با کی؟ دوستش داشتی؟
– از ایران رفته.
– پرسیدم دوستش داشتی؟
– نه به اندازهٔ تو.
– برمیگرده؟ کی برمیگرده؟
– مگه من نوستراداموسم؟
– جاوید… قسم بخور که همیشه با هم میمانیم. قسم بخور بعدش همین امشب هر کاری خواستی میکنیم. فقط بگو به خدا با هم میمانیم.
– بگیر بخواب. فردا شب هم شب خداست.
– یعنی نمیخوای قسم بخوری؟
– ببین مریم، خیلی خری! تو باید برای من ناز کنی نه من برای تو. تو زیبایی و من اینم! به خدا، به شیطان، به همهٔ امام زادگان شهر تهران قسم اگر نیفتم کنج بیمارستان، با تو میمانم. کی از تو بهتر؟ خودت میدانی که دوستت دارم. حالا بگیر بخواب.
مریم که گویی خیالش راحت شده بود، با شرم گفت
– یکی از بچههایی که نامزد کرده بود، میگفت خیلی درد داره. میگفت آدم میترکه! راست میگه؟
– چی درد داره؟
– لوس نشو دیگه! همون کار رو میگم!
– هان؟ مگه با خدا بیامرز ملک فهد ازدواج کرده بود؟! والله ما که دردی حس نمیکنیم. فکر نکنم از جنس شما هم کسی ترکیده باشه!
– گناه نداره؟
– جان؟
– چرا دیر میگیری امشب؟! میگم ما به هم نامحرمیم. گناه میکنیم دیگه!
– وقتی هم دیگر رو دوست داشته باشیم، یعنی که عقدیم.
– مطمئنی؟
– آره.
– پس به گردن خودت. روز قیامت خودت جواب بده. وقتی از مو آویزانم کردهن، میگم کار این بود!
– میخندی؟ تو از خانه و کاشانه و به قول خودت، آبروی خانوادهت زدهٔ آمدهٔ پیش من و حالا از قیامت حرف میزنی؟
– به خاطر اینکه دوستت دارم.
– پس دیگه بیخیال شو!
– معلم پرورشیمان میگفت که اگر روزی خواستید کاری بکنید لااقل گناه نکنید. خودش کتاب رو آورد توی کلاس و برامون خوندش. توضیح… توضیح چی بود!
– والله یکی دو تا روزنامه و مجلّه توی اتاق بابا هست اما توضیح المسائل…! بعید میدونم.
– میخوام بیام بغلت بخوابم. همین جوری. با لباس.
– عزیزم منِ فلج رو تحریک نکن نصفه شبی. همان جا بخواب. سه روزه که یه سیم کارت خریدهم و گوشی ندارم. فردا زوتر بیدارم کن. باید بریم یه گوشی بخریم.
– آخ جان موبایل. شمارهت رو بگو تا همین الان حفظ بشم. رُنده؟
مریم با خوشحالیِ ناگهانی به جاوید کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد. روبرویش ایستاد و چند ثانیه به چشمانش زل زد. بعد با عجله لباسهایش را درآورد.
– مطمئنی؟ ببین عجله نداریم. باشه یه شب دیگه که حالت بهتره… اصلا من این جوری حال نمیکنم. ببین! نمیخوام…
مریم به حرفهای جاوید گوش نمیداد. میدانست که اگر وقفهای بیفتد، دوباره به گناه و محرم و نامحرم خواهد اندیشید. در حالی که گونههایش داغ شده بود، بالاتنهٔ تراشخورده و مرمرینش را از بند پیراهن آزاد کرد. دستانش ناخودآگاه روی سینههایش قرار گرفته بود. هر چه کوشید نتوانست دستانش را بردارد. میخواست اما نمیتوانست. جاوید چشمانش را بست و خم شد و او را به سمت خود کشید و در حالی که در آغوشش گرفته بود و به خود میفشرد، با یک دست بر روی دیوار به دنبال کلید برق میگشت. سرانجام چراغ را خاموش کرد و آنچه در آن تاریکی به گوش میرسید، جر جر تخت بود و هِقهقی آرام که نمیشد پی برد آیا از سر شوق است یا اندوه!
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم بیست و سوم