دو هفته گذشت. نه خانم پورجوادی و نه نیروی انتظامی، هیچ کدام نتوانستند نشانی از مریم بیابند. خانهای که نشانیش را از سرباز پاسگاه گرفته بودند، خانهی استیجاری جاوید بود. چند ماهی از آن محل رفته بودند. ابرام و زنش روزها یا به هم میپریدند و یا میگریستند. این اواخر، زنش گاهی پاسخ ناسزاهایش را میداد. گاهی هم مانند ابرام، بساط را به هم میریخت و قندان برنجی را به سوی در و دیوار پرت میکرد.
مادر مریم به ابرام میگفت که در این همه سال به مدرسهی مریم سر نزده و اصلا وظایف پدریش را انجام نداده است. میگفت اگر از حیاط بزرگ رفته بودند، مریم از خانه فرار نمیکرد. «دخترم حتی یک بار نتونست دوستاش رو دعوت کنه. خجالت میکشید. از تو و بساطت. از این حیاط و آدمهاش خجالت میکشید»! بیشتر ساکنین حیاط بزرگ، قضیهی فرار مریم از خانه را فهمیده بودند. ابرام با احتیاط از اتاق بیرون میرفت. نمیخواست با کسی چشم در چشم بشود.
در این مدت، مریم سه بار از تلفنهای همگانی به سپیده زنگ زده بود و گفته بود که با جاوید زندگی میکند. هر چقدر سپیده خواهش کرده بود، نشانیش را نداده بود. گفته بود: «به مادرم خبر بده و بگو که حالم خوب است». مادر مریم هر روز به مدرسه سر میزد و سرنوشت مریم را از خانم پورجوادی میپرسید. خانم پورجوادی هم قرصهایش را با یک لیوان آب بالا میانداخت و از زبان سپیده گزارش میداد و بر سر دختران داد میزد.
گویا خانم پورجوادی قرار بود به دبیرستان دیگر منتقل شود. مادر مریم چیزهایی از خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، شنیده بود. ظاهرا مسئولان آموزش و پرورش منطقه، خانم مدیر پیشین را راضی کرده بودند که برگردد و تا پایان سال بماند. با توجه به آن که چیزی به آزمونهای خرداد ماه نمانده بود، این تغییر مدیریت عجیب مینمود. شاید معلمان و یا اولیای دانشآموزان از خانم پورجوادی شکایت کرده بودند و شاید هم خانم مدیر پیشین، از نشستن در خانه ناراضی بود. مشخص نیست. هر چه بود، خانم پورجوادی، دیگر انگیزهی دنبال کردن سرنوشت مریم را نداشت و این بی انگیزگی، احتمالا با رفتنش از آن مدرسه بی ربط نبود.
مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از خیابان به مدرسه میرفت. هنگام بازگشت هم سری به سقّاخانهی زیر بازارچه میزد و شمعی بر میافروخت و اشکی میریخت.
آن گونه که سپیده میگفت، مریم با جاوید خوشبخت بود. اگر چه بیماری ام اس، جاوید را از پا در آورده بود و مریم گاهی زیر بغلش را میگرفت و گاهی صندلی چرخدارش را تا پارک پردیسان هُل میداد، اما راحت بودند و با هم تخمهی بو داده میخوردند و آدامسهای تند میجویدند و فیلم میدیدند.
مریم همان روزی که از خانه اش فرار کرده بود آدرس خانه جاوید را یافت. شاید هنوز زنگ تفریحِ نخست مدارس نواخته نشده بود که او زنگ درِ خانهی جاوید را به صدا در آورد. چند تک زنگ زد. کسی جواب نداد. با اشک و خشم، انگشتش را روی زنگ نگه داشت. بیش از یک دقیقه طول کشید. در باز شد و مریم وارد شد. جاوید نشسته بر صندلی چرخدار به پیشوازش آمد. مریم با دیدن جاوید بر روی صندلی چرخدار یکّه خورد. گریه کرد.
– پاهات! پاهات کو؟ وای خدا!
– چیزی نیست. گذری است. دوباره خوب میشم.
مریم با عجله خودش را در آغوش جاوید انداخت و او را بوسید. چیزی نمانده بود که جاوید و صندلی چپه شوند. مریم گریه کرد.
– این جا رو چه جوری پیدا کردی؟
– تو بگو چی شده؟ چرا روی صندلی؟ خدایا چرا گیر دادهی به من؟ این همه آدم! آخه…
– گزگزها رو یادت میآد؟ شکر خدا ام اس گرفتم! گاهی حمله میکنه. اما همیشگی نیست. هنوز فلج نشدهم. خوب میشم. این جا رو چه جوری پیدا کردی؟
– به همان شمارهای که داده بودی زنگ زدم.
– پس از مامانم گرفتی! یه چیزهایی گفت اما من باور نکردم.
– تو چرا منو فراموش کردی؟ چرا دیگه نیامدی سراغم؟ من…
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم بیست و سوم