معصومه سیاه در زد و بی آن که منتظر جواب بماند داخل شد. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی او را ندیده است.
– دیدم زنت رفت، گفتم بیام ببینمت.
– الان حسش نیست. برو. برو یه روز دیگه بیا.
– زر نزن بابا! تو کی حسش رو داشتی!
– معصومه گاز را روشن کرد و یک بست تریاک از جیب شلوار آمریکاییش بیرون کشید و نشست. دستی به رانش کشید.
– میبینی چقدر تنگه؟ هوی! شلوار رو میگم تازه خریدهمش. اصلِ آمریکاست… یه دود میگیرم و رفع زحمت میکنم.
– حسش نیست. پاشو برو الان میآد علم شنگه در میآره!
معصومه با دست به ابرام اشاره کرد.
– بیا! بیا ور دل خودم ابرام جون. همه هم ولت کنن، معصومه باهات میمونه.
ابرام چند دود گرفت اما خیلی زود گاز را خاموش کرد.
– تا اعصابم رو کیری نکردی! پاشو. وقتی میگم پاشو، یعنی دمبت رو بذار توی لاپات و بزن به چاک. گرفتی یا نه؟
معصومه با عصبانیت سیخ و سنجاق را پرت کرد و با ناراحتی بیرون رفت. ابرام با خودش گپ میزد و درگیر بود.
– وقتی میبینی حال ندارم، وقتی سگ میشم، وقتی حسش نیست، وقتی که … ای تف به مغزت! پاشو برو دیگه. وقت گیر آوردی؟ یه مرد توی این حیاط بزرگ پیدا نمیشه این رو سیر بکنه. کچلمان کرد به حضرت عباس! یه بار ندیدم بگه حال ندارم، عادت شدهم. همیشه آماده است. کارد بخوره تو لنگهات زن.
مادر مریم به خانه رسید. کلید برق را زد و اتاق روشن شد. ابرام گوشهای چمباتمه زده بود. گاز پیکنیکی را روشن کرد و کتری را رویش گذاشت و چادرش را به گوشهای پرت کرد. ابرام منتظر بود تا زنش حرف بزند اما او سکوت کرده بود.
– چی شد؟
– کسی این جا بوده؟
– نه. به پاسگاه خبر دادی؟ چی شد؟ چی گفتن؟
– تو این جوری بست نمیچسبونی! مهمان داشتی؟
– باز هم آدم شدی؟ آره مهمان داشتم. ناراحتی کونت رو بذار توی حوض! رفتی پاسگاه چه غلطی کردی؟
– من که سواد ندارم. گفتم دخترم گم شده. افتادم به دست و پای رئیسشان. گفت: پیدا کردن دختر فراری سختتر از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه است. یه چیزی نوشتن من هم انگشت زدم.
– میخواستی بگی فراری ننهی پتیارهی شماست نه دختر ابرام! نگفتی؟ لال بودی بدبخت!
– گفتم خدا از برادری کمتان نکند. یک ساعت گریه کردم. گفتم از دار دنیا همین یک دختر رو دارم. یکی از مامورها دلش سوخت. از این اتاق به اون اتاق میرفت و من هم دنبالش میرفتم. ازم پرسید که من رو میشناسی خانم؟ گفتم نه پسرم! گفت من یک ماه جلوی حیاط بزرگ کشیک دادم. با اون سرباز گردن کلفته بود. جاوید! با اون بود.
– تو فقط شر و ور میگی! ای کاش خودم میرفتم. فردا برو مدرسه ببین خبری شده یا نه. چی بودی و چی شدی ابرام! … تو کجایی بابایی! بی آبروم نکنی دختر! نکنی که جوری بشه که نشه جمع و جورش کرد! نکنی مریم! نکنی که…
ابرام با مشت روی بساط کوبید. سینی و انبر و سیخ و سنجاق و استکان هر کدام به گوشهای پرت شد. زنش وسایل را جمع کرد و توی سینی گذاشت.
– سیخ رو بچسبون که دلم خونه! بچسبون زن! بچسبون.