سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۱۳

i-3405a5d6965db0e3218c25cb19630a21-FatherAndDaughter-1

وقتی مادر مریم در بین مویه‌هایش از خشم ابرام آقا و واکنش‌های او حرف می‌زد، خانم مدیر گفت: «گور پدر ابرام آقا! سگ توی روح ابرام آقا… اگر پدر بود یک بار در این سه سال به مدرسه‌ی دخترش سر می‌زد! همین پدرها هستند که روسپی پروری می‌کنند»

مادر مریم، نالان و شکسته، از زیر پل ری گذشت و وارد بازارچه‌ی نایب السلطنه شد. به میله‌های سقاخانه چسبید و چنان ناله‌ای سر داد که بچه‌ها توپ پلاستیکی‌شان را رها کرده و به او زل زدند.

با گریه و زاری وارد حیاط شد و بر لبه‌ی حوض نشست. بر سر و روی خودش کوبید. زن‌های حیاط دورش جمع شدند. عظیمه سادات و داوود خانم و معصومه سیاه و … ابرام آقا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. کسی نمی‌فهمید چه می‌گوید.

– چی شده زن؟ آرام بگیر. حرف بزن…

– مریم رفت ابرام آقا. مریم ول‌مون کرد و رفت. مریم رفت!

ابرام لاشخور دستپاچه شد اما نگذاشت زنش بیش از آن حرف بزند. زود به خودش آمد. رو به جمعیت کرد و گفت: «بابا چیزیش نیست! یه جراحی ساده است! بیخودی شلوغش می‌کنه این ضعیفه! مگه هر کی بره بیمارستان می‌میره؟ تو یه چیزی بگو عظیمه سادات. آخه… بر شیطان لعنت»

ابرام دست زنش را گرفت و او را به سوی اتاق کشید. هر بار که زنش می‌خواست چیزی بگوید، ابرام وسط حرفش می‌پرید. عظیمه چادر را بیشتر دور خودش پیچید.

– بچه امانت خداست. خودش داده، صلاح بدونه خودش هم می‌گیره. این جار و جنجال واسه چیه آخه؟ خودم براش یه ختم انعام می‌گیرم. هر چی خدا بخواد همان می‌شه»!

معصومه زیر بغل مادر مریم را گرفت و به ابرام کمک کرد تا او را به اتاق ببرند. مادر مریم دستش را از دست معصومه کشید و اخم کرد. معصومه گفت

– صبح که داشت می‌رفت بیرون حالش خوب بود! من سر کوچه دیدمش.

ابرام باز هم نگذاشت زنش حرفی بزند

– برو بالا زن. چقدر علم شنگه راه می‌اندازی! توی مدرسه بالا آورده. بردنش بیمارستان. پزشک‌ها گفته‌ن که باید بستری بشه.

معصومه گفت: «ابرام آقا، چیزی خواستی به خودم بگو. داری یا بیارم»؟ مادر مریم برگشت و با اخم معصومه را نگاه کرد. پیش از آن که چیزی بگوید، ابرام گفت: «دم و دودت به راهِ آبجی! دستت دُرست. همین الان بساط به راهه. هر وقت نداشتم ازت می‌گیرم».

ابرام زنش را هل داد به گوشه‌ی اتاق و خیلی زود در را بست. دست و پایش آشکارا می‌لرزید.

– چی شده حرام لقمه؟ آرام باش و حرف بزن. درست حرف بزن. مِن و مِن نکن که خرد و خاکت می‌کنم. صدات نره بیرون. بگو مریم کجاست؟

مادر مریم دوباره آه و ناله کرد و سخنانش آمیزه‌ای از گریه و آوا بود و نامفهوم.

– مریم رفت. ابرام آقا مریم رفته…

– گور پدر خرت کنم زنیکه! هی نگو مریم رفت. آخه کجا رفت؟ چرا رفت؟ کی رفت؟ با کی رفت؟

ابرام دستش را بالا برد و منتظر ماند تا حرف پرت و پلایی بشنود و محکم توی گوشش بخواباند. مادر مریم کوشید بر خودش مسلط باشد. هِق هِقش را خورد. او ابرام را می‌شناخت. اگر دستش به زدن باز می‌شد، با یک یا دو سیلی پایان نمی‌گرفت. شمرده شمرده گفت: «صبح نرفته مدرسه… از بیرون به خانه‌ی دوستش زنگ زده و گفته دیگه نه مدرسه می‌ره و نه به خانه برمی‌گرده. هیچ کس نمی‌دونه کجاست»

ابرام گوشه‌ی اتاق پشت به بساطش نشست. به دیوار خیره شد. دقایقی سکوت کرد. زنش آرام می‌نالید تا صدایش بیرون نرود.

– اگر پیش کسی حرف بزنی زبانت رو از حلق می‌کشم بیرون. شکمت رو سفره می‌کنم. به ارواح خاک مرده‌های گور به گورم می‌کشمت. لال می‌شی. هر کی پرسید، می‌گی توی بیمارستان بستری شده و حالش خوبه. می‌گی خدا پدر مدیر و معلم‌هاش رو بیامرزه که رساندنش بیمارستان، اگه نه بچه‌ام از دست رفته بود. حرف اضافی نمی‌زنی. همین و والسّلام. شیر فهم شد؟

آن روز ابرام لاشخور، بی آن که حرفی بزند، ساعت‌ها رو به در و دیوار نشست. زنش در اتاقکِ مریم دندان به جگر گرفته بود و در گلو می‌گریست تا کسی نشنود و بویی نبرد. ناهارِ مریم گوشه‌ اتاق سرد شد و گویی که مرگ در خانه‌ی ابرام لاشخور بیتوته کرده بود. بچه‌ها در حیاط بزرگ می‌دویدند و مشتری‌های جورواجور می‌آمدند و جهان بیرون از دلِ پدر و مادر مریم، چون همیشه تکراری بود.

ابرام زنش را صدا زد. مادر مریم با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد.

– می‌گم این دوستش کیه؟ تو می‌شناسیش؟ شاید دروغ گفته باشه. از کجا معلوم که راست می‌گه! تو با کی حرف زدی؟

– نمی‌دونم. نمی‌شناسمش. من که نمی‌فهمم. خدایا خودت رحم کن. خدایا دخترم رو به تو سپردم. خودت…

– با کی حرف زدی؟

– با خانم مدیر حرف زدم. همه رفته بودن.

– کی؟! همونی که بچه‌های مولوی کاردیش کرده‌ن؟

– نه. یکی تازه آمده. خیلی هم سگه.

– چی گفت؟ هیچ زری نزد؟ نگفت چه گِلی به سر بگیرید؟

– گفت توی بیمارستان و سردخانه دنبالش نباشید. فقط به پلیس خبر بدید.

ابرام لاشخور سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان داد و روی زانو بلند شد و چشمانش را ریز کرد و به زنش خیره شد.

– گفته به پلیس خبر بدیم و آن وقت تو آمده‌ی مثل سنده کنار من کَپیده‌ی؟ ای گور پدر خرت…!

– به حرف من که گوش نمی‌دن! توی پاسگاه  از دست یه عورت چی برمی‌آد؟

– آخه نفهم! من با این قیافه برم پاسگاه؟ همین جوری شش ماه حبس دارم!

اندکی بعد، مادر مریم چادرش را به سر کرد و رفت تا به پاسگاه میدان ارگ خبر بدهد. ابرام به دستشویی رفت و برگشت. سرش را به دیوار گذاشت و زد زیر گریه.

– آخه کجایی بابایی! کجا رفته‌ی دختر! فکر آبروی ابرام نیستی؟ می‌خوای شب چره‌ی این و آنم کنی؟ تو چه می‌دونی که ابرام کی بود؟ خدا! آن روزهایی که من با تریلی توی خیابان انبار گندم سر و ته می‌کردم، این جک و جنده‌ها کنار ماشینم عکسِ یادگاری می‌انداختن. از دروازه غار تا پامنار زیر پرچمم بود. حالا چی؟ ول می‌کنی می‌ری؟‌ از من فرار می‌کنی؟ از پدرت؟ آره!

قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

More from عباس سلیمی آنگیل
در این خراب شده‌ بی رهگذر
این داستان خیلی کوتاه، جدیدترین کارِ عباس سلیمی آنگیل است. نویسنده ایی...
Read More