به هر حال، مریم خرسند نبود و میخواست بجهد. سپیدهدم از رختخواب جدا شد. تا صبح چند بار از خواب پریده بود. لباس پوشید و کیفش را برداشت. خودش را در آیینه نگاه کرد. دستی به ابروانش کشید. به اصرار مادرش استکانی چای نوشید و از خانه بیرون رفت. تندتر از همیشه گام برمیداشت. شناور شده بود. احساس میکرد بر قالیچهی سلیمان نبی دراز کشیده است. به چهار راه سیروس رسید. راهش را به سوی میدان بهارستان کج کرد و در ایستگاه اتوبوس ایستاد. میترسید و خوشحال بود. به میدان بهارستان که رسید، به خانهی سپیده زنگ زد. دیرتر از همیشه گوشی را برداشتند.
– سلام. سپیده جان هستن؟
– شما؟
– دوستشم. مریم.
– همین الان رفت بیرون. توی مدرسه میبینیش.
مریم کمی مکث کرد. به این فکر کرد که نمیتواند زمان را از دست بدهد. دل به دریا زد.
– خواستم ازش خداحافظی کنم و بگم که من دیگه به مدرسه نمیآم. دارم میرم … بگو… بگو به مامانم خبر بده.
– بله؟ الو! الو…!
مریم گوشی را گذاشت و کوشید جلوی اشکهایش را بگیرد. بغضش ترکید و پردهای از اشک بر چشمانش نشست. اگر شدنی بود، برمیگشت و مادرش را میبوسید و خداحافظی میکرد. چادر رنگ و رو رفتهاش را به چهره میمالید و میبویید و فرزندی میکرد. برمیگشت و مهربانانه از کنار بساط پدرش میگذشت و لبخندی میزد. با سیخ و سنگ و غلغلی در نمیافتاد. بر میگشت و حیاط بزرگ را کاخ مرمر میپنداشت و قناعت میورزید. اما نمیشد. نمیتوانست. جور در نمیآمد! آدرسش را به رانندگان خط میدان بهارستان – جمهوری نشان داد.
– آقا کجا باید سوار شم؟
– هان؟ هر جا که شما بخوای خانمی!
ابرام لاشخور به زنش گفت:«غذا رو بذار گرم بشه. الان پیداش میشه». سفره پهن بود و از زمان آمدن مریم ساعتی گذشته بود. پس از دقایقی، ابرام تلویزیون را خاموش کرد. مادر مریم چادرش را پوشید و نگران و شتابان به مدرسه رفت. یک ساعت تاخیر، مسئلهی نگران کنندهای نبود اما او بد به دل راه داده بود. در هوای نیمه بهاریِ اواخر اردیبهشت ماه تهران، عرق از سر و رویش میبارید. نفس نفس زد و چند بار کلید زنگ را فشرد. از پشت در صدای خانم پورجوادی را میشنید که به سوی در میآید و سر آبدارچی داد میزند که چرا در را باز نمیکند. با چهرهای خشمناک و خسته از کار روزانه در را باز کرد.
– لابد امروز هم مریض بود؟ نه! کار شما نیست. من باید با پدرش صحبت کنم.
مادر مریم با نگرانی پرسید
– مریض شده؟ صبح که راه افتاد حالش خوب بود!
پس از چند گفتگوی بی سر و ته که هیچ کدام حرف یکدیگر را نفهمیدند، خانم پورجوادی با پرخاش گفت: « امروز مریم خانمِ شما اصلا به مدرسه نیامده عزیزم»!
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم بیست و سوم