سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۴

ID-10044164

– می‌دانی چرا این قدر گستاخی؟ نمی‌دانی؟ بگذار بی ملاحظه شیر‌فهمت کنم. به این خاطر که کمبود داری! یک چیزهایی شنیده‌ای اما این خبرها نیست. خانمِ سلیطه‌ی گستاخ، من به حقوق این ندامتگاه نیازی ندارم. تمام هزینه‌ی این تغییرات را از جیب خودم داده‌ام. فکر کرده‌ای آموزش و پرورش برای شما درختچه می‌خرد؟ دیوار رنگ می‌کند؟ من از جیب خودم خرج کردم. تو اگر این قدر بلبل زبانی و حق و حقوق سرت می‌شود، چرا وقتی اراذل آمدند و به بچه‌ها تجاوز کردند، هیچ غلطی نکردی؟ مگر ارشد مدرسه نبودی؟ مگر نماینده‌ی دانش‌آموزان نبودی؟ چکار کردی؟ تو از حق و حقوق چیزی می‌فهمی؟ هان؟

چیزی نمانده بود که مریم گریه کند اما فرصت را مغتنم شمرد و و از گزکی که به دستش افتاده بود استفاده کرد.

– شما به چه حقی به بچه‌ها توهین می‌کنید؟ یعنی به سپیده و مرجان تجاوز شد؟ می‌دانید اگر خانواده‌شان بفهمند چه اتفاقی می‌افتد؟ چرا به دختران بی پناه توهین می‌کنید؟

خانم مدیر دو دستی روی سر خودش زد و چند بار گفت: «لعنت به من و …» و بی حال روی صندلی افتاد.

یکی از بچه‌ها دوان دوان رفت و دقیقه‌ای بعد، لیوانی آب قند آورد. خانم پاشایی دخترها را از صندلی خانم پورجوادی دور می‌کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، مریم را سرزنش می‌کرد. باز هم کلاس پر از همهمه شد. خانم پاشایی و چند نفر از دخترها کمک کردند و خانم مدیر را از کلاس بیرون بردند. مریم دستانش را برابر صورتش گرفت و سرش را روی میز گذاشت. او ارشد بود و دختران زیادی دوست داشتند که در حیاط مدرسه کنارش بایستند و نوچه‌اش باشند.

نغمه با صدای بلند گفت: «تو که می‌گفتی از بهارستان می‌آی! چی شد سر از عودلاجان در آوردی؟ دیدی خدا آبروت رو برد؟ دلم خنک شد. لابد دوست پسرت هم معتاده! خوشم اومد، بالاخره یکی پیدا شد و دستگاه چس کُنِت رو از برق کشید». دختران دیگر پچ پچ می‌کردند. حتی دوستان نزدیکش. او جلوی مدیر کم آورده بود. اگر چه کاری کرد تا مدیر بی‌هوش شود اما ابهتش شکسته بود. خرد شده بود. مهمتر این که مدیر قبلی تمام دختران را از نزدیک شدن به محله‌ی عودلاجان و چهار راه سیروس و مولوی ترسانده بود. ظاهرا یک بار در چهار راه سیروس کیف پولش را زده بودند.

نغمه دوباره گفت: «واسه همین بود که توی این سه سال، کسی رو برای تولدت دعوت نکردی؟ بمیرم الهی! من اگه لباس‌های مامانم رو می‌پوشم، اگه دوست پسر ندارم، لااقل از خرابه‌های عودلاجان نمی­آم. آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. پیف پبف!»

سپیده بر سر نغمه فریاد کشید.

– خفه شو دیگه! چقدر حرف می‌زنی تو! عقده‌ای!

نغمه گفت‌: «وااا… مگه بد می‌گم سپیده جان. کم به من توهین کرد؟ کم سرکوفت زد؟ حالا تو هم بالاخواه اون شدی؟»

مرجان در گوشه‌ی کلاس اشک می‌ریخت و می‌گفت دلش برای خودش می‌سوزد که وسط این همه دختر، لات‌ها او را بغل کرده‌اند و حالا اسمش ورد زبان همگان است. زهرا مثل همیشه بغلش کرد و دلداریش داد.

– چرا ناراحتی مرجان؟ خودم می‌آم خواستگاریت عزیزم! بیا به من پا بده، توی دلت جا بده، می‌برمت از اینجا، با هم می‌ریم به آن جا، آن جا کجاست؟ تو باغچه، باغچه کجاست؟ تو طاقچه، طاقچه توی تخت‌خواب…

مرجان به زور دست زهرا را از دور گردن خود باز کرد

– بس کن تو هم! شوخیت گرفته؟ فکر کردی واقعا کسی می‌آد خواستگاری یه دختری که همه می‌گن بهش تجاوز شده! باید جاArmin Ebrahimiی من باشی تا بفهمی چی می‌گم. بی عصمت شدم.

مریم کیفش را برداشت و با شتاب از کلاس بیرون رفت. دخترها همهمه کردند و نغمه که با آمدن خانم پورجوادی مبصر شده بود، به قصد ساکت کردن بچه‌ها، با تخته پاک‌کن به تخته سیاه می‌کوبید اما کسی به حرفش گوش نمی‌داد. فریاد مریم در حیاط پیچید و دخترها به سوی پنجره هجوم آوردند. با آبدارچی درگیر شده بود و می‌خواست در را باز کند. خانم پورجوادی به حیاط آمد. آبدارچی که هم خدمتکار بود و هم دربان و به قولی، آچار فرانسه‌ی مدرسه بود، رو به سوی مدیر فریاد کشید: «من رو از دست این هند جگر خوار نجات بده. من رو نجات بده»!

– تا پایان وقت مدرسه همین جا می‌مانی و بعدش هر کجا خواستی بروی مختاری. تا وقتی زنگ نخورده همین جا هستی.

– در رو باز کن و گرنه قفل رو می‌شکونم!

– غلط می‌کنی!

– خودت غلط می‌کنی!

مریم با لگد به در می‌کوبید و داد و بیداد می‌کرد. معلمان و دانش آموزان از همه‌ی پنجره‌ها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه می‌کردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمی‌دانست چه می‌گوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت.

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

 

نقاشی اثر آرمین ابراهیمی

More from عباس سلیمی آنگیل
روزهایی که سارا صیغه من بود – ۵
در پایان هر کلاس به سارا زنگ می‌زدم اما پاسخ نمی‌داد. مدرسه...
Read More