در پایان دومین هفتهی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظارش را نداشت. اصولا آدمها برای درد و اندوه دیگران با افسوس و دلسوزی سر تکان میدهند اما کسی به عمق فاجعه پی نمیبرد. درد با مغزِ استخوان دریافتنی است که جدای از حواس پنجگانه است. پچپچها شروع شده بود و قدیمیهای حیاط، درگوشیِ حرف میزدند. گویی که دیوارهای حیاط بزرگ چشم به راه یک رویداد بکر بودند تا گَرد روزمرّگی را از چهرهی خود بزدایند. مردان حیاط بزرگ دورِ چند نفری که گوشیِ تلفن همراه داشتند، حلقه میزدند و فیلمی را نگاه میکردند. سرشان را تکان میداننند و چشمانشان گِرد میشد.
دو هفته بیشتر از غیبت مریم نگذشته بود که مردی از ساکنین حیاط بزرگ، در گوشیِ تلفنِِ همراه دوستش، يك فيلم لو رفتهی ايرانی میبيند. همراه با نالهی دستگاه تراشکاری و سه نظامِ بُلغاری، جيغی میكشد. «خودشه»! به تمام ساكنان حياط بزرگ گفته بود: «از زنهای خارجی هم بهتر كار كرده بی شرف»!
فیلم در گوشیِ همراهِ اندکْ موبایلدارانِ حیاط میچرخید. ابرام به پچ پچهای دیگران شک کرده بود. فکر میکرد که همه به فرار دخترش از خانه پی بردهاند و میدانند که بیماری اش دروغی بیش نیست. وقتی که او میرسید، دیگران حرفهایشان را قطع میکردند. ابرام از قدیمیهای حیاط بزرگ و بود و مهمتر آن که زمانی با حسین قوزی، لات معروف حومهی بازار، چهار راه سیروس تا محلهی دروازه غار را قرق میکردند. اگر چه مافنگی شده بود اما هنوز نان گذشتهاش را میخورد.
یک روز که به کنار حوض آمد تا آفتابهاش را پر کند، داوود خانم به دو نفری که سر در نمایشگر گوشی همراه برده بودند و شگفتیشان را با واژگان مبهم و گاهی هم جنسی ابراز میکردند، آمدن ابرام را با اشاره و سوت، گوشزد کرد. آن دو جوان گوشی را غلاف کردند. ابرام تحمل نکرد. از این رفتارهای عجیب عاصی شده بود. این که با آمدن او، مردم حرفشان را عوض میکردند و آنهایی که گوشی داشتند، در جیب میگذاشتندش. آفتابه را به گوشهای پرت کرد. یقهی داود خانم را گرفت.
– چی گفتی مردکِ جنده؟ چرا تا من آمدم به اینها اشاره کردی؟ حرامزاده چه مرگته؟
داوود التماس کرد و گفت که بی گناه است.
– میگم چرا اشاره کردی؟ چی هست که من نباید بدونم؟ چرا با من این کار رو میکنید؟ میگی یا نه؟
ابرام سینههای بر آمدهی داوود را به چنگ گرفت و فشرد. داوود آهی کشید و نالید.
– میخوای ممههای خوشگلت رو ببُرم؟ هان؟
– ابرام خان! واااای! من بی گناهم. همه چیز توی گوشی اینهاست. من که گوشی ندارم.
داوود رو کرد به دو جوان چرخی و گفت: «چرا نشونش نمیدید؟ بگید از کی گرفتید. فیلم رو از کی گرفتهید»؟
ابرام گوشی را از جیب جوان چرخی بیرون کشید. با آن ور رفت.
– بگیر بازش کن. بگو چی رو میدیدی. این چی میگه؟
جوان فیلم را آورد و به ابرام نشان داد. ابرام با حیرت به نمایشگر گوشی خیره شد. یک دقیقهای خیره شد و حرفی نزد.
– داوود میگه. من که دختر شما رو ندیدهم! راست و دروغش به من ربطی نداره. داوود میگه مال دختر شماست.
قسمت اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم دوازدهم سیزدهم چهاردهم پانزدهم شانزدهم هفدهم هجدهم نوزدهم بیستم بیست و یکم بیست و دوم بیست و سوم