سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۸

ID-100121276

مریم خاطرات روزانه‌اش را با آب تاب برای جاوید تعریف می‌کرد. هر آن چه در مدرسه می‌گذشت. از پچ پچ دخترها در کلاس، از دستپاچگی و گیجی آن دسته از هم کلاسی‌هایش که نامزد کرده بودند. از طعم بستنی اکبر مشدی در زیر پل ری، از دستشویی‌نوشته‌ها و نوع نگاه دختران به شکم بر آمده‌ی یکی از خانم معلم‌ها و …

جاوید هم از دوران دبیرستان خود می‌گفت. از اجتماع دوستان یکدلش در پارک پردیسان و ورود داوطلبانه به مینی‌بوس نیروی انتظامی. هر روز یک مینی‌بوس می‌آوردند و قیافه‌های مشکوک و جوانان و نوجوانان عربده کش را توی مینی‌بوس می‌ریختند. یک بار هم جاوید را گرفته بودند و چند ساعت بعد در پاسگاه آزادش کرده بودند. از آن پس، هر روز که مینی‌بوس نیروی انتظامی به پارک می‌آمد، جاوید می‌دوید و پیش از همه روی صندلی کنار راننده می‌نشست. سربازها به زور مشت و لگد و گاهی به ضرب باتوم از ماشین پیاده‌اش می‌کردند.

گاو پیشانی سفید بوستان پردیسان شده بود. هر روز که سربازان به پارک می‌ریختند تا جیب بنگی‌ها را بگردند و یا دختر و پسرها را از جاهای پرت و دور افتاده جمع کنند و یا بچه پر روها و قرتی‌ها را ادب کنند، یک سرباز مسئولیت داشت تا از ورود جاوید به مینی‌بوس جلوگیری کند. مریم با ولع به حرف‌های جاوید گوش می‌داد و لذت می‌برد. جاوید در یک دبیرستان دولتی، نزدیکِ دهکده‌ی المپیک درس خوانده بود. جایی که در زنگ‌های تفریح، یک ناظم جلوی دستشویی‌ها می‌ایستاد تا مبادا برای بچه‌های دست و پا چلفتی، اتفاقی بیفتد.

‌در یکی از غروب‌هایی که صدای اذانِ بلندگوی مسجد حوض در عودلاجان طنین افکنده بود، جاوید دستانش را دور گونه‌های مریم گذاشته بود و گفته بود: « بار اول که دیدمت، فکر کردم دانشجویی. گفتم، این شازده این جا چکار می‌کنه! نکند راه گم کرده»! مریم گفته بود: «داره اذان می‌گه. دستت رو بردار»! حالا که از جاوید خبری نبود، در نیمه‌های شب، به آن اتاق کوچک می‌غلتید و اشک می‌ریخت و گونه‌هایش تشنه‌ی همان دست‌ها بود.

خواب به چشمانش نمی‌آمد. برخاست و آرام از اتاقش بیرون آمد. پدرش گوشه‌ای دراز کشیده بود و خر و پف می‌کرد و مادرش گوشه‌ی دیگر اما آرام بود. از هر دو بدش آمد. در آن نیمه شب، از پدرش متنفر شد. از چهره‌ی خوابیده‌ی مادر بیزار بود. آرزو کرد پرنده باشد و پرواز کند. یا اگر پرنده شدنِ او برای خداوند مقدور نیست، دست کم سوسک باشد. سوسکی بزرگ که هم بپرد و هم پرواز کند. برود جایی که مردمانش جور دیگر می‌خوابند، به گونه‌ای دیگر نشئه می‌کنند، به شکل متفاوتی زنده‌اند.

به حیاط آمد. چراغ بعضی از اتاق‌ها روشن بود و آواهای زیر و بم نامفهومی به گوش می‌رسید که گاهی به جیغی کوتاه پایان می‌پذیرفت. چرخی‌های ایلامی گاری‌های‌شان را به شکلی منظم کنار هم چیده بودند. چرخی‌هایی که روزها توی بازار جنس جابجا می‌‎کردند و آن قدر دعوا می‌کردند که شب‌ها مانند جنازه می‌خوابیدند. کنار حوضِ بی آب نشست و شیر را باز کرد. مشتی آب به صورت خود پاشید. آسمان بی ستاره‌ی تهران را نگاه کرد و نمی‌دانست که جاوید کجاست! به اتاقش برگشت. دراز کشید و غلتید.

روی پلّه‌ها ایستاده بود. لات‌های خیابان مولوی، خانم مدیر را روی زمین خواباندند و به دقت و بردباری گروه پزشکانِ وظیفه شناس در یک جرّاحیِ سخت، قلبش را از زیر دنده‌ها بیرون کشیدند. قلب خونین را به یکدیگر نشان می‌دادند و خشنود بودند. مرجان و سپیده مانند پرستاران، روپوش‌های سفید پوشیده بودند و با دستمال‌هایی پاکیزه، عرق را از پیشانی و چهره‌ی لات‌ها می‌ستردند.

ناگهان تمام دختران مدرسه با هم و در یک زمان، انگشت اشاره را به سوی مریم گرفتند. لات‌ها قلب خانم مدیر را سر جایش گذاشتند و به سوی مریم رژه رفتند. دختران و معلمان و خانم پورجوادی و هر کس که در مدرسه بود، در سکوتی هراس آور، انگشتان اشاره‌ی خود را به سوی مریم گرفته بودند. لات‌ها با چشمانی شهلا و چاقوهایی دسته شاخی و تیز به او نزدیک می‌شدند.

مریم خواست به داخل کلاس‌ها بگریزد اما به زمین میخ‌کوب شده بود. ناگهان مدرسه تبدیل شد به چهار راه سیروس. هم مدرسه بود و هم چهار راه. چراغ‌های راهنمایی سر جای‌شان بودند. زنان بسیاری با چادرهای عربی سینه می‌زدند و گونه می‌خراشیدند. تندری غرّید و چند قطره باران بر زمین ریخت. درپوشِ فاضلاب خیابان تکانی خورد و کمی بالا آمد. مویه‌ی زن‌ها هزار برابر شد. چراغ‌های راهنمایی قرمز شدند و درپوش کنار رفت و جاوید با حالتی زار و نزار از کانال فاضلاب بیرون آمد. خودروها بوق عروسی زدند و زنان کِل کشیدند.

بیدار که شد، بدنش درد می‌کرد و لوزه‌هایش برآماسیده بود. آب دهانش را به سختی فرو برد. در رختخواب نشست و احساس کرد با زنجیری نامرئی به زمین پیوند خورده است. دراز کشید.

آفتاب سخاوتمندانه بر حیاط بزرگ می‌تابید. همان گونه بر حیاط بزرگ می‌تابید که چند خیابان آن سوتر بر کاخ گلستان و بنای خورشید و بازاریان سختکوشِ و آینده‌نگرِ سبزه میدان. ابرام لاشخور خمیازه‌ای کشید و برخاست. زنش در خانه نبود. خمار و خموده بود. کسی در زد. ابرام گفت: «بیا تو. تنهام». یکی از چرخی‌ها در را باز کرد و مشتی اسکناس مچاله شده را روی فرش گذاشت.

ابرام به اسکناس‌های در هم و فشرده نگاهی انداخت و گفت: «عملِت بالا رفته رفیق! توی خط گَرد و شیمیایی نرو. سلطان نشئه‌جات همینه که می‌بینی. همین. سوغات قندهاره»! بلند شد و از لای ظرف‌ها و استکان‌ها یک لول تریاک بیرون کشید. با تیغِ سوسمار نشان، یک سره از تریاک را برید و دستش را دراز کرد و گذاشت کف دست جوان. چرخی نگاهی به تریاک انداخت و براندازش کرد. ابرام گفت: «بیشتر از پولت بهت دادم». چرخی در را بست و رفت. ابرام گفت:‌ «مردک غُربتی! بگو تو مواد می‌شناسی آخه! سیر و گِرم سرت می‌شه»! فرش را بالا زد و سیخ و سنجاق را بیرون آورد. گاز پیک نیکی را به سوی خودش کشید و بستی به سنجاق زد و گذاشت کنار آتش تا، به قول اهل بخیه، خوب بپزد. زبانه‌ی آتش را نگاه کرد و بعد رفت سراغ جا ظرفی و یک بطری خالی نوشابه بیرون کشید.

– سگ خورد! غلغلی یه چیز دیگه است! فوقش دو تا دود پِرت بشه. دودِ پِرتی زکات عمله دیگه! جای دوری نمی‌ره! بکش که از دنیا خیلی کشیدی ابرام. بکش رفیق!

مقداری آب در بطری ریخت و سرش را سوراخ کرد. یک سوراخ هم در بدنه‌ی بطری ایجاد کرد و لول کاغذی را در آن فرو برد. دقایقی بعد مریم با صدای غلغل آب و بوی تریاک از خواب پرید. سر درد شدیدی داشت. به اتاق آمد. ابرام جا خورد.

– به! مگه مدرسه نرفتی بابایی؟!

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم  بیست و دوم

 

FreeDigitalPhotos.net

More from عباس سلیمی آنگیل
روزهایی که سارا صیغه من بود – ۶
نمی‌دانستم از رفتنش شادم یا اندهگین. فقط می‌دانستم می‌ترسم. دوست داشتم بگویم؛...
Read More