سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۷

ID-10026129

چرا نمی‌پرسی چِم شده آخه! چرا نمی‌پرسی چه مرگم شده! چرا از این خانه نمی‌ریم؟

مادر وسط گریه‌ها و حرف‌های مریم پرید

– چه مرگته خب؟ توی این حیاط که شوهر درس خوانده پیدا نمی‌شه! من چه خاکی توی سر خودم کنم؟‌ کجا بریم؟ مفت نشستیم. خوشی زده زیر دلت؟

– من دیگه مدرسه نمی‌رم. به بابا هم بگو.

مادر مریم دو دستی توی سر خودش کوبید. او کوشید تا به مریم بفهماند که پدرش به ادامه تحصیل او دل خوش کرده است و اگر چنین چیزی بشنود خانه خراب می‌شوند، اما مریم با قاطعیت می‌گفت که دیگر به مدرسه نخواهد رفت.

آن روز تا غروب مریم کنج خانه کز کرد. نه خود و نه مادرش چیزی به ابرام نگفتند. می‌دانستند که عربده خواهد کشید. چند بار عصبانیت او را دیده بودند. مریم نزدیک غروب به بهانه‌ی خرید بیرون رفت و این بار از باجه‌ تلفن سر پامنار به شماره‌ای ناشناس زنگ زد و بازگشت. پدرش از خانه‌ی همسایه برگشته بود. آن شب مریم از پستوی خود بیرون نمی‌آمد. مادرش به ابرام گفت که مریم بیمار شده و تب و لرز دارد. ابرام دستی به پیشانی دخترش کشید و از او خواست که به درمانگاه بروند. مریم در زیر پتو غلتید و خود را به خواب زد. مادرش گفت: «فردا نمی‌خواد بری مدرسه. استراحت کن. دنیا که به آخر نمی‌رسه. خودم می‌رم به مدرسه خبر می‌دم.»

ابرام با ناراحتی گفت: «یه موقع درس و مشقش عقب نیفته! برو بگو وقتی برگشت باید درس‌هایی که نبوده رو باهاش کار کنید. یادت نره»!

آن شب مریم در کنج اتاق کوچک، در رویدادهای چند ماه پیشش شناور شد. تمام گفته‌ها و خنده‌های جاوید را مو به مو به خاطر می‌آورد. خودش را در خاطرات شیرین گذشته رها کرده بود. خاطراتی که آغاز زندگی نوین او بود و تجربه‌ی لحظه‌هایی بی مانند. لحظه‌هایی که با برنامه‌ها و سرگرمی‌های روزمرّه‌ی‌باشندگان حیاط بزرگ همخوانی نداشت. جاوید آخرین سربازی بود که در پست نگهبانی حیاط بزرگ انجام وظیفه می‌کرد. البته سربازان دیگری هم بودند اما اهالی حیاط فقط از جاوید حساب می‌بردند و مابقی را خیلی راحت دست به سر می‌کردند.

یکی از نیمروزهایی که از مدرسه باز می‌گشت، جاوید از کیوسک نگهبانی بیرون آمد و در برابرش ایستاد. به چشمانش زل زد و به گونه‌ای ریزبینانه و مهرورزانه نگاهش کرد که انگار ساقه‌ی گلی را در یخبندان کوهستان می‌نگرد.

– با خودت چی داری دختر؟ چی حمل می‌کنی؟

– هیچی! چی باید داشته باشم!

– توی کیفت…؟! گَرد؟ قرص؟ گیاه؟

– بیا بگرد.

– زیر لباست چی؟

– به خدا چیزی ندارم.

– داری! به خدا داری! به علی قسم داری! خیلی چیزها داری!

غروب همان روز در تاریکی کوچه چنان گرم گفتگو شدند که مریم باورش نمی‌شد این همان سربازی باشد که خرده فروش‌های حیاط بزرگ از او حساب می‌برند و می‌خواهند برایش پاپوش بسازند. دو روز پس از آن دیدار، مریم جوری در کیوسک نگهبانی می‌نشست که از چشم آشنایان و سخن چینان در امان باشد. اگر چه دقایق با جاوید بودن کوتاه بود، اما او دستان تازه‌ای را لمس کرده بود که برایش بوی قصه و افسانه می‌داد.

مریم روزی دو بار جاوید را می‌دید و در نخستین فرصت به کیوسک نگهبانی وارد می‌شد تا کسی آنان را کنار هم نبیند. گاهی که سربازان دیگری در کیوسک بودند یا سر می‌رسیدند، جاوید با اشاره‌ای آنان را پی نخود سیاه می‌فرستاد. مریم از کلاس و مدرسه‌اش می‌گفت و جاوید از خانواده و دوستانش. نیمی از دوران سربازیش گذشته بود و به همان اندازه اضافه خورده بود. مریم هفده ساله بود و او نوزده سال داشت.

جاوید با حرف‌هایش، با نگاه‌ها و دستانش، مریم را به سرزمینی بسیار دورتر از حیاط بزرگ و عودلاجان می‌برد. وقتی با جاوید حرف می‌زد، هوایی می‌شد و می‌خواست با او به سرزمین‌های نا آشنا برود. وقتی که جاوید رفت، مریم بیمار شد. تب و لرز داشت. تمام تابستان را گیج می‌زد و نابسامان بود. با آغاز سال تحصیلی توانست کمی او را فراموش کند. اما امشب، در کنج آن اتاق کوچک، نزدیک بساط ابرام، دوباره دلش هوای او را کرده بود.

دوست داشت چراغ کیوسک نگهبانی دوباره روشن شود و باز هم عملی‌ها و خرده فروش‌ها و حتی پدرش را بازرسی بدنی کنند اما جاوید برگردد. فقط یک شماره از او داشت. در اوایل تابستان، هر بار که زنگ زده بود، زنی آن سوی خط گفته بود: «خر نشو دخترم. برو دنبال بخت خودت»! امروز هم همین را شنیده بود.

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

 

 

FreeDigitalPhotos.net

More from عباس سلیمی آنگیل
کلاغ حلقه به پا – ۱۰
من و بهرام توی اتاق بودیم. او کلاغ را بیرون آورده بود...
Read More