آن شب سارا به اندازهی یک فصل گریست. عقدههایش را خالی کرد. نمیتوانستم کنترلش کنم. چند بار زد توی سر و صورت خودش. دل پری داشت. قانعش کردم که بعضی از رفتارهایش گمان برانگیز است. قانعش کردم که میتوانستم دوستش داشته باشم اما هزار و یک دلیل برای بیزار بودن از او دارم.
رشتههای ماکارونی همان طور نرم و لهیده در آبکش ماند و سارا تا نیمه شب حرف زد. چشمانش سرخ و درشت شد. گونههایش برآماسید. نیمه شب دوش گرفت و سر و تنش را شست و برگشت روی صندلی آشپزخانه نشست و انگار به سیم آخر زده بود. همه چیز را گفت.
– من عاشق جمال شده بودم. هنوز هم دوستش دارم. میتوانستم نشانی ویلای شمال و آدرس خانهی مجردی نارمکش را برای زنش بفرستم. اما نخواستم مانند دوستش «کفتار» یکی دیگر را بدبخت کنم. به جمال گفتم صیغهی ۹۹ ساله بشیم. اما قبول نکرد! مثل یک هسته مرا از دهانش تف کرد!
اما سارا از فرط استیصال انتقام گرفت. به عقد موقت امید در آمد. امید را واداشت تا عکسهای عاشقانهی خودش و جمال را که در سفر شمال گرفته بودند به دست زنِ جمال برساند. جمال و همسرش زندگی شان به هم ریخت اما دوباره آشتی کردند.
جمال هم بعد از افشاگری سارا، همه وجودش مملو از انتقام شد. می خواست تقاص کاری که امید کرده بود را در بیاورد. دست از سر امید بر نمیداشت. میخواست زندگیش را نابود کند. امید امروز آمده بود و از سارا خواهش کرده بود تا با جمال صحبت کند.
به سارا گفتم؛ پس من این وسط چه کاره بودم؟ وقتی یکی دیگر را دوست داری چرا به زندگی من پا گذاشتی؟
– میخواستم جمال را فراموش کنم. فکر کردم میتوانم با تو همه چیز را فراموش کنم. من تلاشم را کردم. اما تو نمیخواهی! تو عشقت را از من دریغ میکنی. تو آدم بدی نیستی اما دوست داشتن هم بلد نیستی. تو اصلا نمیدانی یک زن از چه چیزی خوشش میآید و از چه چیزی بدش میآید.
تو تنهایی. شخصیتیت جوری است که بیشتر به مادر نیاز داری تا زن! ترس بزرگی توی زندگیت هست. آره… خوبِ خوب شناختمت! چرا اینطوری به من نگاه می کنی؟ حرف حق همیشه تلخ است. تو فکر میکنی خودت همه چیز را میفهمی و دیگران خرند! من بدبختترین آدم دنیا هستم اما تو هم خیلی بدبختی.
پاسخش را ندادم. من که از حرف زدن و ابراز احساس سارا نسبت به جمال همه وجودم در هم ریخته بود. من که می دیدم سارا وقتی از جمال حرف میزند به وضوح قلبش میتپد و رنگ رخسارهاش دگرگون میشود، پریشان تر و بی نوا تر از آن بودم که حالا در باره ضعف و عقده من بگوید.
سیلی محکمی توی گوشش خواباندم. اما کوتاه نمیآمد. دلم سوخت و با مشت توی دیوار کوبیدم. جای انگشتانم روی صورتش مانده بود. برای نخستین بار در عمرم یک زن را میزدم. مطئنم آدمیزاد به همین آسانی میتواند قاتل شود. برای اولین بار یکی را بکشد بیآنکه بفهمد چه شده است.
پدر سارا سالها پیش مرده بود. برادر سارا با سند خانهی پدری، وامی کلان میگیرد. پول را نمیپردازد و خانه مصادره میشود. برادر سارا پس از چند بار خودکشی ناموفق در نهایت خودش را از پنجرهی بیمارستان پرت میکند و میمیرد. مادرش زنده است و با حقوق بازنشستگی شوهر، در خانهای اجارهای در میدان خراسان زندگی میکند.
آن شب که سارا به بهانهی بیماری پدرش از خانهی من رفت، به این خاطر بود که ناصر زنگ زده بود که اگر میخواهی دخترت را ببینی باید همین حالا بیایی. سارا چند ماه فیروزه را ندیده بود. رفته بود. ناصر خمار شده بود. پول موادش را از سارا گرفت و اجازه داد تا فیروزه را ببیند.
– فردای آن روز با بی قراری به جمال زنگ زدم. گفتم دوستت دارم. بگذار فقط یک بار ببینمت. خواهش کردم. گریه کردم. قبول نکرد. گفتم تو آن سوی خیابان بایست و من از این سو نگاهت میکنم. تهدیدش کردم اگر نیاید باقی ماجرا را به زنش میگویم. هزار بار ناسزا گفت ولی مجبور شد که قبول کند.
قرار گذاشتیم روبروی سینما سپیده. جمال دیر آمد. آن سوی خیابان دیدمش. زنگ زدم و گفتم بیا این سمت. قبول نکرد. گفتم؛ من میآیم. قبول نکرد. همان جا ایستاد. من نگاهش میکردم. پلک نمیزدم. هر بار که اتوبوسی میآمد و میرفت، یک سال طول میکشید. نمیدانم چند دقیقه نگاهش کردم.
جمال دست تکان داد و خواست برود. زنگ زدم و خواهش کردم چند ثانیهی دیگر بماند. گفت؛ نیم ساعت است که عین دیوانهها اینجا ایستادهام. جمال بالاخره رفت. اما من تسلیم نشدم. دنبالش دویدم. ماشینها بوق میزدند. جمال سرعتش را بیشتر کرد. من هم میدویدم. به ی دو قدمی اش رسیدم. برگشت و نگاهم کرد.
من هم نگاهش کردم. گفتم؛ جمال بیا تا دوباره سگِت باشم. دوباره آن قدر بزن تا کبود کبود بشوم. یه کمربند تازه بخر که خوب نقشش بماند و تو دیوانه بشوی. قبول نکرد. ناگهان سرم گیج رفت. بعد از ظهرش تو آمدی به بیمارستان دنبالم.
از سارا خواهش کردم بس کند. گفتم نمیخواهم بشنوم. دیگر طاقت ندارم.
– مگه نگفتی رفتار من مشکوک است؟ پس گوش کن. فکر کردهای من کجا میروم؟ فکر کردهای خرابم؟ نه. من عاشقم. عاشق!
– خفه شو عوضی کثافت. به درک که عاشقی! بیشرف!
نمیدانستم دارم چه کار کنم. حرفها و رفتارهایش عقلم را زایل کرده بود. وقتی از جمال حرف میزد دیوانه میشدم. موهایش را دور دستم پیچاندم و از آشپزخانه به اتاق کشاندمش. داد میزد. اما نهایت خشونت را به کار بردم. در حد یک حیوان رفتار کردم. نه ترسی داشتم و نه شرمی.
هیجان از شقیقههایم بالا رفته بود. هر چه بود خشم بود و سرکشی و اعتماد به نفس. میخواستم انتقام بگیرم. انتقامی که شاید فقط در میان نسل انسانها رایج است. او به من توهین کرده بود. فریاد من بیگمان در همه جای ساختمان تنیده شده بود. سارا فقط ضجه میکشید.
ادامه دارد
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر