روزهایی که سارا صیغه من بود

وقتی به سی و دو سالگی می‌رسی، چیزی مانند پنجه‌ی نیرومند یک غریبه گلویت را بی‌بهانه می‌فشارد. ناگهان دلم گرفت چرا که خود را در سرازیری راهی ریگلاخ می‌دیدم. راهی که مرا با خود می‌کشاند به هیچ کجا! آن همه آرزو و طرح و برنامه برای خودم و دیگران و آینده…! نزدیک به یک ماه از سال هزار و سیصد و نود و یک گذشته بود و سی و دو سال از یک زندگی یکنواخت و من این حق را داشتم که دلگیر باشم.

پنجره را بستم. کوچه‌های محلّه‌ی امام‌زاده یحیی اگر چه با دوران قیصر و سینمای مسعود کیمیایی فاصله گرفته‌اند، اما هنوز هم وقتی پنجره باز باشد، صدای جاهل‌ها و داش مشدی‌ها از کوچه به اتاق می‌آید و زمانی هم که آنان نباشند، کفشگر افغان جرئت می‌کند آوازی بخواند. به این خاطر بیشتر اوقات، پنجره‌ی آپارتمان چهل و پنج متری من بسته است. گوشی تلفن را برداشتم تا به امید زنگی بزنم و بگویم: «ردیفش کن امید. از تنهایی دق کردم»! اما باز هم پشیمان شدم.

در اقلیم من جای خیلی چیز‌ها خالی بود و مهمترین شان زن بود. بیش از یک سوم و شاید نزدیک به نیمی از حقوقم برای اجاره خانه می‌رفت و زن گرفتنم جایز نبود. اما جای خالی دلداری که دست در گردنم انداخته باشد، داشت خفه‌ام می‌کرد. می‌دانستم که عشق سعادتی است برای آدمیزاد و پاسخی به هر چه ناکامی و بیزاری. گاهی اگر عاشق نشوی به موجودی خطرناک تبدیل می‌شوی. من داشتم تنها و خطر ساز می‌شدم.

امید دوست و همکارم بود. البته دوست واقعی که نه، همکار بودیم و زنگ‌های تفریح در دفتر دبیران می‌نشستیم و او فراوان سخن می‌گفت. دبیر ریاضی بود. گاهی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که من هم مانند او دارم از هر دری حرف می‌زنم! دیروز هنگام خوردن صبحانه کله‌اش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «یه پیشنهاد برات دارم مَرد…».

او پیشنهاد کرد که زنی را صیغه کنم و از این وضعیت‌‌ رها شوم. می‌گفت: «یکی رو می‌شناسم. از کجا معلوم! شاید عاشقش شدی»! دوباره گوشی را برداشتم و شماره‌ی امید را گرفتم. اگر چه نمی‌-دانستم چه می‌کنم و دست و دلم هر کدام ساز خود را می‌زدند.
چاکریم قربان!
– چمنتیم پسر. فکرهات رو کردی؟
آره.
– فردا بعد از مدرسه، حوالی خیابان انقلاب… پارک دانشجو. خوبه؟
خوبه. پس…
– پس مس نداره! می‌بینمت شاه داماد!

با خداحافظی امید، به دلشوره افتادم. نمی‌دانستم کارم درست است یا نه. با خودم گفتم: «داری چه غلطی می‌کنی بدبخت»؟! تلویزیون را روشن کردم و دلم در پارک دانشجو بود و به زنی فکر می‌کردم که فردا می‌بینمش. چهره‌اش را در ذهنم تجسم می‌کردم. ابروان و گونه‌هایش را و اینکه آیا مهربان است؟ اگر رفتارش آزار دهنده باشد چه! اگر روانی باشد و نیمه شب داد و بیداد کند چه! اگر نوع رفتارم را نپسندد و اگر دلش جای دیگر باشد! اگر مزاحم مطالعه‌ی نیمه شبانم شود چه! اگر توانایی‌های کس یا کسانی که پیش از من با او بوده‌اند، از من بیشتر باشد چه!

سیگاری گیراندم و برگه‌های امتحانی دانش آوزان را از کیفم درآوردم. ساعتی گذشت اما چهره‌ی زنی که قرار بود فردا وارد زندگیم شود، در برابر هر پرسشی نقش می‌بست. سر ساعت شش برخاستم و لباس پوشیدم. می‌خواستم بروم زیر بازارچه و کوچه‌ماست بند‌ها و بعد هم بروم خیابان ری و سه راه امین حضور تا لوازم خانگی را از پشت مغازه‌ها نگاه کنم. می‌خواستم زمان را به شکلی تلف کنم تا خفه‌ام نکند.

ادامه دارد

دوم    سوم   چهارم   پنجم   ششم   هفتم  هشتم   نهم  دهم   یازدهم   بخش آخر

خرید کتاب در آمازون

More from عباس سلیمی آنگیل
سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۳
یک هفته­ از آمدن مدیر تازه وارد می‌گذشت که خیلی چیزها تغییر...
Read More