در پایان هر کلاس به سارا زنگ میزدم اما پاسخ نمیداد. مدرسه که تمام شد زنگ زدم. این بار گوشی اش خاموش بود. امید از احوال مان پرسید و گفتم «خوبیم». یادم رفت از امید بپرسم که سارا را از کجا میشناخت! با شتاب خودم را به خانه رساندم. هر چه کلید زنگ را فشردم کسی پاسخ نداد. دوباره شمارهاش را گرفتم اما خاموش بود. زنگ آپارتمان بغلی را زدم. در را باز کرد و بالا رفتم. حدسم درست بود. کلید داخل یکی از گلدانهای راه پلّه بود.
در مبل فرو رفتم. یعنی کجا رفته است؟! اندکی از غذای شب مانده را گرم کردم و خوردم. از ته دل سیگاری کشیدم و دود را تا سقف فرستادم. آخ که چه لذتی دارد! داشتم نسبت به سارا بدبین میشدم. کجا میرود؟ چرا میرود؟
دراز کشیدم. خوابم نبرد. لپ تاپم را باز کردم و خودم را به دنیای مجازی سُراندم. برای داستانم یک نفر نظر داده بود. نوشته بود؛ «شاشیدم توی مغز بیمارت. خوشت میآد داستان سیاه بنویسی»؟ زیرش نوشتم: «درود شاشو جان. تازه من کمی تلطیفش کردم». وبگردی هم دل خوش میخواهد. نمیتوانستم باور کنم که مشکلات روزمرّهی دیگران گریبان مرا هم گرفته است.
تا دیروز از شنیدن قهر و آشتی زن و شوهرها خندهام میگرفت. حالا… ای کاش زنم قهر کرده بود. به هر حال زنم است دیگر! اگر قهر کرده بود دنبالش میرفتم. اما معلوم نیست کدام گوری رفته است! نمیتوانستم به امید زنگ بزنم. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟ میگفتم؛ امید جان زنم کجاست؟!
صدای زنگ در از جا پراندم. در را باز کردم. سارا خسته و کوفته پایش را در خانه گذاشت. نه از آرایش دیروز خبری بود و نه…
– ببخش عزیزم. تو رو خدا ببخش. از صبح بیمارستان بودم. حال پدرم خوب نیست.
– نمیتونستی جواب بدی؟ یک کلمه بگی که بیمارستانی؟
– اون لحظه نمیشد. بابا توی بد وضعیتی بود. وقتی خواستم جواب بدم، باتریم تمام شد. شارژر هم نداشتم. همین الان هم گوشیم خاموشه.
چیزی نگفتم. به هر حال این اتفاقات برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.
سارا با تمام خستگی، خیلی زود ظرفها را شست. زمانی که من سرم به اینترنت گرم بود، او غبار شیشهها و خیلی چیزهای دیگر را با دستمال سترد. خانه را جارو زد. چند بار از او خواستم خودش را خسته نکند اما کوتاه نمیآمد. حتی لکههای راه پلّه را با کهنهای خیس زدود. درون گلدانها آب ریخت. شام را آماده کرد. سفره را پهن. در یک کلام، گاهی سارا را به شدّت دوست دارم. نه به خاطر کدبانوگری و پاکیزگی خانه. نه! فکر میکنم که برای ادامهی این زندگی میکوشد.
اما بعضی از رفتارهایش…! پرسیدم: «حال بابا چطوره»؟ چیزی نمانده بود گریه کند. دوباره برق اشک را در گوشهی چشمانش دیدم. با بغض گفت: «خوب نیست»!
– میتونم کاری براش انجام بدم؟
– عزیزم یه مقدار پول لازم دارم.
بعد از شام یک چک مسافرتی صد هزار تومانی کنار کیفش گذاشتم. بیشتر از آن هم نداشتم. سارا سفره را جمع کرد و آمد روی مبل کنارم نشست. نزدیک به بیست دقیقه سپاسگزاری کرد. کلی خواهش کردم تا کوتاه آمد. برخاست و به سوی آینهی توالت رفت. از کیفش چند قلم لوازم آرایش بیرون کشید. خود را آراست و دوباره کنارم نشست.
– چه لزومی دارد وقتی خستهای آرایش کنی؟ من راضی نیستم.
در حالی که سرخی لبانش را با دستمال کاغذی مرتب میکرد گفت:
– نه عزیزم. من همیشه آرایش میکنم. دوست دارم. اما حالا که پیش توام چه بهتر… راستی، امروز یه نفر توی بیمارستان مُرد!
– خدا بیامرزدش.
– پیرمرد بود. میدونی چه جوری مُرد؟ خیلی فجیع بود!
– چرا؟
– خودش رو از طبقهی سومِ بخش مردان پرت کرد توی حیاط بیمارستان. یکی از پرستارها میگفت؛ یک هفته پیش هم یک لیتر شیشه شور و کف آب و هر چیزی که نظافتچی گذاشته بود توی راهرو، یکجا سر کشیده بود. با شستشوی معده نجاتش داده بودند.
– پیش میآد!
– دلم برای بابا میسوزه!
برخاستم و دو لیوان چای ریختم. شنیدهام که شبها درد و غصه بیشتر میشود. خودم نیز تجربه کردهام. اما نمیخواستم اولین شب با هم بودن مان به این منوال بگذرد. یک پیرمرد چه مشکلی دارد که خود را از پنجره به بیرون پرت میکند؟ حالا جوان که باشد به حساب حماقت و نازک دلی اش میتوان گذاشت!
نخستین باری که سارا را در پارک دیدم، در وجودم چیزی رخ داد. انگار که یک پروانه و شاید هم یک هیولا از خواب زمستانی برخاسته باشد! و حالا گویی آن موجود دوباره چرت میزند. نمیدانم مشکل از کجاست. آن شب سارا خاطرات بیشتری از زندگی اش تعریف کرد. خیلی زود حرفهایی میزد و بعد از گفتن شان پشیمان میشد. شتابان خود را در منگنه قرار میداد. از مرگ مادرش در پاییز گذشته گفت و از برادر معتادش که به مرور همه چیز را حتی ظروف آشپزخانه را دزدید و در بازار سید اسمال فروخت.
جمال من رو فقط برای همخوابگی میخواست. هیچ وقت علاقهای به من نداشت. خیلی زود ترکش کردم. البته هیچ وقت دستش به من نرسید. حتی زمانی که با هم رفتیم شمال. مثل دو تا خواهر و برادر بودیم. جمال زن داشت نمیخواستم کسی را بدبخت کنم. من خودم درد خیانت را چشیدهام. من تازه از ناصر جدا شده بودم. کفتار شمارهی من رو به جمال داده بود. زنگ زد و گفت؛ جبران میکنم. گفتم؛ کفتار تو همهی زندگیم رو گرفتی چی رو جبران می-کنی؟ گفت؛ یه بچه پولدار رو برات جور میکنم.
یه روز جمال زنگ زد. آشنایی ما از آنجا شروع شد. جمال یه طعمه بود که مهریهی من رو بالا بکشن. من از عدّهی ناصر خارج نشده بودم. حواسم به همه چیز بود.
داشتم فکر می کردم که تحمل شنیدن اسم جمال را ندرم. جمال! می خواستم بگویم سارا بس کن. گاهی خاطراتت آزار دهنده میشود! حتما باید به زبان بیاورم تا لال شوی! انگار سارا نمیتواند فکر من را بفهمد و بخواند. اگر میفهمید، این همه از ناصر و جمال نمیگفت.
– بخوابیم عزیزم؟ خستهای؟
– نه. خسته نیستم.
سارا در پیش و من پشت سرش به اتاق رفتیم. ناگهان یادم آمد که بدنم بوی گند عرق میدهد. این همه وقت داشتم و دوش نگرفتم! وقتی خودم را با سارا تنها دیدم، ترسیدم. سه بار گفتم: «خاک بر سرت یابوی خر»! به آشپزخانه رفتم و نیمی از اسپری را روی خودم خالی کردم. عطسههایم رگباری شروع شد. اما چارهای نبود.
به اتاق برگشتم و دیدم سارا با تلفن حرف میزند. پتوی روی تخت را صاف کردم. سارا تلفن را قطع کرد و سرش را توی دو دستانش گرفت. گفتم: «چی شده بانو»؟
هیچی!… عزیزم من میتونم دو ساعت دیگه برم؟ حال بابا خوب نیست.
نمیدانستم چه واکنشی باید نشان دهم.
– دو ساعت دیگه که نیمه شب میشه! چرا همین حالا نمیری؟
– نه عزیزم. یکی -دو ساعتی با هم هستیم بعد!
– نمیخواد.
– یه ساعت دراز میکشیم بعد میرم. دیر نشده!
– میگم نمیخواد! لازم نیست!
– ناراحتی؟
– نه!
– تو رو خدا!
– نه، نمیدونم… دیگه چیزی نگو..
ادامه دارد
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر