امروز روز ششم وصلت من و سارا است. جمعه است امّا ما تعطیل نیستیم. بچههای مدرسه را به اردوی تهران گردی بردهایم. استدلال مدیر این است که فصل آزمونها نزدیک است و برنامههای تفریحی را باید جمعهها برگزار کنیم. مدرسهی غیر انتفاعی است دیگر! مال خودش است و اختیارش را دارد! قرار است پس از دیدن برج طغرل و دیگر آثار شهر ری، آنها را به بنای باستانی تپه میل ببریم.
امید باز هم نیامد. سنبهی دبیران ریاضی پر زور است. دبیر تاریخ مشتی اطلاعات من در آوردی را به خورد بچهها داد. نمیدانم این اطلاعات ابلهانه را از کجا آموخته بود. زمانی که در کُجور زندگی میکردیم، پدربزرگم هر از گاهی بیتابی میکرد و غم میخورد که دوستش در غربت مرده است و هم آنجا مدفون است.
بعدها پی بردم که منظور پدر بزگم از غربت، گورستان ابن بابویه بود که امروز از کنارش گذشتیم. وقتی دربارهی دوستش سخن میگفت، اشک از چشمانش سرازیر میشد. حق هم داشت. غربت و سفر در گذشته معنی داشت. در دورهای که هنوز حق گم شدن از آدمی سلب نشده بود. هر کسی میتوانست گورش را گم کند و از دید آشنا و غریبه پنهان شود. حالا سفر مفهوم دیگری دارد.
پدربزرگم و همسالانش پیش از زمستان برای کار به تهران میآمدند و با گرم شدن هوا به مازندران باز میگشتند. همیشه گفتهام؛ ای کاش توافقی در کار بود پیش از زادن! در این صورت، یکی میتوانست به جای تمام نیاکانِ تکراری من زندگی کند. یکی زجر میکشید به نیابت از همه. نام دوست پدربزرگم حبیب بود. بر سنگهای قدیمی قرستان چشم دوختم ولی چیزی ندیدم. شاید کس دیگری را در جایش به خاک سپرده باشند. شاید هم هنوز گورش در گوشهای باشد.
اتوبوس از شهر ری به سوی آتشکدهی تپه میل ورامین حرکت کرد. دشتهای فراخ و پهناور، احساسات مرا برمیانگیزاند. افق آدم را به دوردست میبرد. به گذشته و آینده. افق را که بنگری، از حال فاصله میگیری. جایی که آسمان کوتاه میآید و به زمین میچسبد، جایی که نمیدانی در همین دم و ساعت آن سویش چه خبر است، بردمیدن و فروشدن خورشید که خود حادثهای است دیگر! اگر چه شاعرکان، مبتذلش کردهاند. آن قدر از طلوع و غروبِ کرانههای آسمان گفتهاند که برای لذت بردن، مجبوری روی همهی شعرهای مبتذلی که این سالها خواندهای خط بکشی.. طبیعت را با نگاه ناقص شان دست مالی می-کردند. طبیعت را باید بیپرده و بیپیش فرض بنگری.
میان همهمهی دانش آموزان و پت پت موتور اتوبوسی که بیگمان برای دوران جنگ سرد بود، دشت سبز و زرخیز ورامین را در مینوردیدیم.ای کاش سارا هم اینجا بود. صبح که آمدم خوابیده بود. زنگ نزده است و من هم زنگ نزدهام. ماندهام که حرفها و رفتار دیشبم درست بود یا نه! شاید لازم بود. نمیدانم.
ملک ری سرزمین راز آلودی است. ناصرخسرو قبادیانی در سفر دور و درازش از اینجا هم گذشتهاست. از همین مسیر. شاید ردپایش زیر چرخهای اتوبوس باشد. با پای پیاده! این همه بیابان! چگونه بعضیها در آن دوران که جهان بزرگتر بود و بیسرحد و مرز، احساس غریبی و غربت را مثل یک غده مزاحم از وجودشان میکَندند و عظمت سرزمینهای ناشناخته را تاب میآوردند؟ آن هم در دورهای که بزرگترین پیک بشریت باد صبا بوده است.
محمد پسر زکریای رازی را میدیدم که همراه با الاغش از سمت غربی کوه بیبیشهربانو بیرون میآید و در وسط دشت، خودش و الاغش به نقطهای سیاه تبدیل میشوند. بعد هم بوی الکل در اتوبوس میپیچید. یزدگرد سوم را میدیدم که صندوقچهای از جواهرات در دستش بود و شتابان، بیدستار و پایافزار از کوه بیبیشهربانو پایین میآمد، به موازات اتوبوس میدوید و نشانی شهر مرو را از راننده ما میپرسد. دشت فراخِِ ری در نیمروزی ترسناک، پر از خون و جسد شده بود و سواران مغول همه جا را زیر سم اسب گرفته بودند. چند نفر از مغولها که ایست و بازرسی زده بودند پس از نگه داشتن اتوبوس، تصویر مرا که بر کاغذی سمرقندی نقاشی شده بود، به راننده نشان دادند. اما او حضور چنین شخصی را کتمان کرد.
غروب همان روز بچهها را در مدرسه پیاده کردیم و هر کس پی کار خودش رفت. به سارا زنگ نزدم. گفتم شاید بفهمد که اشتباه میکند. راهی خانه شدم. جمعههای تهران راهبندان و اتلاف وقت ندارد. به همین دلیل در محاسباتت اشتباه میکنی. طول هر مسیر را با روزهای کاری میسنجی اما زودتر میرسی.
برای شام از مغازهدار سر کوچه چیزهایی خریدم. مردی از بن بست ما بیرون آمد و پیچید به کوچهای که به خیابان ری میرسید. امید بود! نتوانستم چهرهاش را ببینم اما امید را میشود از پشت سر هم شناخت. مانده بودم که امید اینجا چه میکند؟
سارا با خوشرویی وسایل را از دستم گرفت و به آشپزخانه برد. خسته نباشی گفت و حرفهایی از این دست. اصرار داشت شام را زودتر درست کند تا برویم پارک شهر یا پارک بسیج و روی چمنها غذا بخوریم. با بیمیلی گفتم:
خیلی خستهم. باشه هفتهی بعد! امروز زیاد راه رفتم.
چیزی نگفت. به آشپزخانه رفت. من روی مبل دراز کشیدم.
عزیزم تو که پوست کندنت خوبه بیا پوست این سیب زمینی رو بکن… کجایی گلم؟… خواب آلودِ اخمو بیا دیگه! میخوام ببینم سفر خوش گذشت یا نه…
– امروز بیرون نرفتی؟
نه!
– کسی هم اینجا نیامد؟ غریبهای، آشنایی!
ها؟ نه! مگه قرار بود کسی بیاد؟
با خودم فکر کردم که شاید اشتباه میکنم. یعنی آن مرد که از کوچهی ما بیرون آمد، امید نبود؟ مستاصل و خسته بودم. از روی مبل برخاستم و به آشپزخانه رفتم.
هیچ میدانی که من گاهی استعداد کشتنِ آدمها رو دارم؟ گاهی حس میکنم که میتوانم این کار را بکنم!
وااا! تو چت شده؟
نمیدوم.
سارا رشتههای ماکارونی را توی آبکش ریخت و پوست دستش کمی بخار سوز شد.
به این میگی سوختگی؟!فکر نمیکنی سوختن صورت با اسید خیلی سهمناکتر از این نوع سوختگیهاست؟
تو چی میگی؟ چرا این جوری حرف میزنی؟ چرا من رو میترسونی؟
و گریه کرد! روی صندلی نشست و دوباره چشمانش را با دست پوشاند.
از شوخی زننده خودم بدم آمد ولی پای فشردم و گفتم شوخی کردم.
شوخی کردی؟ روز جمعه رفتهی سر کار. حالا هم برگشتی از کشتن و اسید پاشی حرف میزنی! یه نوازش خشک و خالی هم که بلد نیستی! دریغ از یه نگاه محبت آمیز! مگه این همه زن خوشبخت توی این شهر چکار میکنن که من نمیکنم؟ تو فکر کردی من خوشم میآد صیغهی این و اون بشم؟
مگه چی گفتم حالا؟ چرا شلوغش میکنی؟
بگو چی نگفتی؟! چی میخواستی بگی؟ همیشه میگم خدایا، مگر دیگران چکار میکنند که دوستشان داری! مگر من چکار کردهم که ولم کردی به امان خودم؟
ادامه دارد
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر