نمیدانستم از رفتنش شادم یا اندهگین. فقط میدانستم میترسم. دوست داشتم بگویم؛ حق رفتن نداری و او برای رفتن اصرار کند. این
جوری دست کم توجیهی برای ترس خودم داشتم و وجدانم آرام میگرفت. به آژانس زنگ زدم. نشانی را پرسیدند. گفتم، سارا کجا میخوای بری؟
– خیابان طالقانی؟
ماشین را هماهنگ کردم. از سارا پرسیدم: مگه بیمارستان نمیخوای بری؟ چرا طالقانی؟
-ها؟! آره. اول باید برم دارو بخرم. داروخانهی بیمارستان نداره!
– منم میآم. فردا جمعه است. مشکلی ندارم.
– نه هانی. خواهش میکنم به خودت سخت نگیر. استراحت کن.
– چی چی رو استراحت کنم! میآم دیگه! این وقتِ شب تنها که نمیتونی بری!
سارا آن قدر ایستادگی کرد که تسلیم شدم. نخواست همراهش بروم. به تنهایی سوار شد و رفت. به سراغ لپ تاپ رفتم. ویر نوشتنم گرفت. نمیدانستم چه رابطهای بین من و ساراست. نمیدانستم چرا دوستش دارم و چرا از او بیزارم! چرا وقتی نیست دلم برایش تنگ میشود و وقتی هست بیخیالم! به ویژه آن دمی که میخواهیم نزدیکتر شویم، چرا دوست دارم نشویم؟ چرا اگر برود یا بماند، در هر حال ناراضیم؟
نوشتم: «همهی آدمهایی که ممکن بود روزی از حوالی من بگذرند، گذشتهاند حالا. غریبههایی بیرنگی از آشنایی، غریبههای خپل، غریبههای که از جنگ ستارگان خسته میآیند و بوی آدمهای معمولی میدهند. در آستانهی سی و سه سالگی نیمکتی باید بیابی و سیگاری بگیرانی. نه آنکه ناامید باشم و بنالم. خیر! فقط میدانم که اندوه را باید با کسی در میان نهاد. آنگاه قابل تحمل میشود و اندک. آنگاه میتوانی خُردش کنی. لهش کنی. این سطور را برای تو مینگارم که نمیدانم در کجای جهان به چه میاندیشی و به چه میپناهی. آیا مفهوم سال نوری تو را هم آزار میدهد؟ برای تو مینویسم همزاد، همزبان، همدل…
روز پنجم عقد موقت ما است. امروز بردبارم، امّا همچنان آن حس پیش از آشنایی با سارا را دارم. نمیدانم چه ولوله ایی وارد جمجمهام شده است. سر صبح که از خانه بیرون آمدم، مادرم را دیدم که شکسته و پریشان به سمت من میآمد! تا رسید، اشک از صورت پر خطوطش سرازیر شد و گفت: «نمیخوام اذیتت کنم. اما… تفاهم نداریم»! گفتم: «بفرما! توی شصت و پنج سالگی یادتان آمده که تفاهم ندارید؟ به من گوش نمی داد، گفت «خدا کند تا جشن عروسیت زنده باشم ننه»! راضی اش کردم برود و قول دادم تا غروب خودم را برسانم و با پدر حرف بزنم. دیر به مدرسه رسیدم.
در مدرسه جشنواره برگزار کردهاند. جشنوارهی فرآوردههای دانش آموزی! اولیا آمدهاند و مدیر لوس بازی اش گل کرده است. برای گرفتن دو دانش آموز بیشتر و افزودن شندرغاز بر شهریهی ماهیانه بچهها، حاضر است از بلوار کشاورز تا میدان گمرک را پا مرغی طی کند. ما هم غرفهی ادبیات راه اندازی کردهایم و بعد از ظهر باید بمانیم. امید نماند. مثل همیشه کلاس خصوصی داشت. گذاشت و رفت. دبیران ریاضی بیکار نمیمانند. پدر و مادرها حاضرند ناسزا بشنوند اما کسی به آنها نگوید درسهای ریاضی و زبان انگلیسی فرزندتان ضعیف است. ضعیف بودن در این درسها را مساوی با کند ذهنی و عقب افتادگی میدانند.
غرفه را به یکی از دانش آموزان سپردم و رفتم بیرون تا سیگار بکشم. یک نفر دیگر زنگ زد و دلم را فرو ریزاند. وقتی نامش را پرسیدم خودش را «یک بندهی خدا» معرفی کرد. گذشتِ این سی و دو سال به من آموخته است که در گفتار این جور آدمها، رگههایی از پلشتی و انسان ستیزی وجود دارد. گفت؛ حال خانم تان مساعد نیست.
آب دهانم را قورت دادم. نشانی بیمارستان را نوشتم و راه افتادم. به معاون زنگ زدم و گفتم نمیتوانم بمانم. پیش از آنکه چیزی بگوید خداحافظی کردم. فاصلهی کوتاه مدرسه تا میدان انقلاب تمام نمیشد! واقعا کوشیدم بیخیال باشم. اما نمیتوانستم. سارای بیچاره با آن مردمکان غمگینش! آخر چرا حالش بد است؟ای کاش مادر من هم چهل سال پیش مانند سارا طلاق میگرفت تا در این سن و سال به احساس بیهودگی و از دست رفتگی دچار نمیشد.
به میدان انقلاب که رسیدم، یک موتوری کرایه کردم تا خودِ بیمارستان لقمان. مامور انتظامات جلوی در بیمارستان بود. توضیح دادم. اجازه داد ببینمش. سارا در اتاقی شش تخته روی تخت دوم دراز کشیده بود. متوجه حضورم نشد. بوی بیمارستان عطسههایم را بیشتر میکند. برگشت و نگاهم کرد.
سلام… از کجا فهمیدی؟
صندلی را پیش کشیدم و روبرویش نشستم. زرد و ناتوان و دوست داشتنی شده بود. بعضیها وقتی بیمار میشوند، زیباترند. به اصل خودشان باز میگردند. چهرهای بیروبنده میشوند. حالا سارا خودش بود. با همان مردمکانش.
چی شده بانو؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
چیزی نیست! قند خونم بالا و پایین شد.
مگه بیمارستان نبودی؟ پیش بابات؟
داشتم به خانه میرفتم. خانهی تو. خانهی خودم.
تو که کلید نداشتی!
سارا خودش را جابجا کرد. روی تخت غلتید.
آره! یادم نبود کلید ندارم.
ولش کن! همیشه یه کلید یدکی توی گلدان هست. یادت بمونه. حال پدرت چطوره؟ امروز می-خواستم بیام عیادتش.
نه! اون که نمیدونه!
چی رو؟
عزیزم! پدرم خبر نداره که من صیغهی توام که!
بیگمان سارا داشت چیزی را از من پنهان میکند. شک نداشتم. نمیدانم چه! اما بلد نبود پنهان کاری کند! زود خودش را لو میداد و میباخت. مطمئنم بودم سارا دارد مشکلی را حل میکند. دارد برای با هم بودن مان گرهای را می گشاید و دست اندازی را هموار میکند. من هیچگاه حوصلهی درگیر شدن با دردهای کاذب مردم را نداشتم. نه که دردهای خودم کاذب نباشد! خیر!
من «از خودبیگانگی» را حتی در دم و بازدمهایم لمس میکردم و میکنم، اما مدتها بود که بسیاری از دلشورهها و فشارهای این مردم را نتیجهی زیستن بر اساس ارزشهای دروغین و پلاسیدهی اجتماع میدیدم. منظورم این است که آدمها میتوانند بسیاری از دردها را نداشته باشند اگر فقط خودشان باشند. حدسم این بود که سارا از گردو گنبد ساخته و خودش هم متولی اش شده است. این را زمانی حدس زدم که روی تخت بیمارستان افتاده بود با آن چشمها و نگاهها. با آن سگ دو زدنهایی که از پاهایش میبارید.
کنار تختش نشستم و خواندم:
کوهها با منند و تنهایند/ همچو ما با همانِ تنهایان!
داری با خودت چه کار میکنی دختر مردم؟ دستش را روی چشمانش گذاشت. با صدای دل شکسته ایی گفت: «ای کاش توی اتاق مان بودیم. ای کاش اونجا برام شعر میخواندی…
ادامه دارد
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر