یک موضوع داستان روی تخته نوشتم و به بچهها گفتم از بیست خط کمتر نباشد. گفتم اگر علایم نگارشی، نکات دستوری و پاراگراف بندی نوشتهتان مشکل داشته باشد، کمتر از پانزده میگیرید و اگر ساختار داستان ایراد داشته باشد، نمرهی منفی دو خواهم داد. بچهها نسبت به موضوع داستان اعتراض کردند. سارا مدام زنگ میزد. موضوع را عوض کردم نوشتم: «خرِ پرنده بر فراز پارک لاله». خوششان آمد. از کلاس بیرون آمدم و به سارا زنگ زدم.
– سلام بانو. من سر کلاسم.
– سلام هانی. میخوام بیام مدرسه ببینمت.
– باشه بعد ازظهر. سر کلاسم.
– من الان بهت نیاز دارم گلم!
سارا را راضی کردم که به مدرسه نیاید. قرار گذاشتیم بعداز ظهر یکدیگر را ببینیم. بدبختانه مدیر متوجه شد که از کلاس بیرون آمدهام و با تلفن حرف میزنم. البته چیزی نگفت. تا پایان وقت مدرسه، سارا پیامک میفرستاد و من مجبور بودم جواب بدهم. فکر میکنم روز گندی بود.
غروب سارا را دیدم. با دو روز پیش کمی فرق کرده بود. مانتویی کوتاهتر پوشیده بود و بیشتر خودنمایی میکرد. به کافهای در خیابان انقلاب رفتیم. وقتی منوی نوشیدنیها و خوردنیها را دیدم به این نتیجه رسیدم که بعید نیست در آینده، چند فنجان قهوه را به عنوان مهریهی زنان صیغهای بنویسند! دو فنجان قهوه و دو کیک هر کدام کمی بزرگتر از دو پهن، شد شانزده هزار تومان! خوب است آدمیزاد به چنین مکانهایی نرود. اما اگر گذارش افتاد، جا دارد عربده بکشد و شیشه بشکند.
در کنار سارا آرامش داشتم. چیزی در وجودش بود که حفرههای خالی وجود من را پر میکرد. به پازلی میماندم که آخرین قطعهاش را سر جایش بگذاری و بگویی؛ تمام شد! آیا این همان زنانگی است؟ چه بود؟ چرا گپ زدن با سارا می-توانست روزنههای پوست من را بازتر کند؟ آن روز به این نتیجه رسیدم که بخشی از هستی ما در نزد دیگران است و این حق ماست که هستی خود را کامل کنیم. حتی اگر آن حالت، طغیان و رها شدگیِ هورمونهای همیشه سرکوب شدهام در این سی و دو سال بوده باشد، این حق هورمونهای من بود که بجوشند و بخروشند.
سارا از سطحِ درآمدم پرسید و از اینکه چرا خانه ندارم، ماشین ندارم، زن ندارم و… البته مودبانه میپرسید و میگفت: «فضولی نباشه»! من هم مدام «اختیار داری عزیزم» را میگفتم و توضیحات کافی میدادم. از سارا دربارهی نیامدن دیشبش پرسیدم. گفت که؛ کاری پیش آمده بود! گفتم
– ولی دوست داشتم دیشب میبودی. خیلی دلم تنگ شد!
دستم را گرفت
– باور کن نمیتونستم عزیزم.
– حالا چه کاری داشتی که از ما مهمتر بود بانو؟!
پس از کمی درنگ، گوشهی چشمانش خیس شد. جا خوردم.
– چی شد سارا جان؟
– هیچی! اشک شوقِ گُلم!
سارا باور نمیکرد که او اولین زن زندگی من است و شاید هم حق داشت! من هم اصراری نداشتم که بپذیرد یا نه. فقط گفتم که من هنوز پسرم و کار نابلد. باید کمک کنی! خندید و در این باره چیزی نگفت. سارا تابستان دو سال پیش از شوهرش جدا شده بود. میگفت؛ من پس از شوهرش نخستین مرد زندگی او هستم. برای من گذشتهی او مهم نبود اما خودش اصرار داشت که این نخستین بودن خودش را بپذیرم. از کافه بیرون آمدیم و پیاده تا خیابان جمهوری قدم زدیم. از آنجا هم نفهمیدیم چگونه تا میدان بهارستان را طی کردیم.
سارا به نکتهای اشاره کرد که بسیار مهم بود و من فکری به حالش نکرده بودم. به مادرم و خانوادهام! اگر آنها به این رابطه پی میبردند چه واکنشی نشان میدادند؟ مطمئن بودم که مادرم خواهد گریست و پدرم بیتفاوت خواهد بود و دیگران هم هرکدام به وسع خود چیزی خواهند گفت.
سارا سوراخ سنبههای آشپزخانه را فرا گرفت. من میخواستم شام را از بیرون بگیریم یا که خودم چیزی درست کنم، اما قبول نکرد. هر دو در آشپزخانه بودیم. سارا با خنده میگفت: «از توی دست و پای من برو کنار آقا معلم»! اما من دست بردار نبودم!
پس از شام نگذاشتم ظرفها را بشوید. دستش را گرفتم و آمدیم روبروی تلویزیون نشستیم تا برنامهی ورزشی نود را ببینیم. ناگهان از فضای موجود بیرون آمدم و ترسیدم. من؟ این زن؟! اینجا چه خبر است؟ آیا خودم را بدبخت کردهام؟ ما از جان هم چه میخواهیم؟
سارا به سکوت و تغییر من پی برد. در پاسخش گفتم: «چیزی نشده بانو»!
سرش را بر سینهام گذاشت و با انگشتانم بازی کرد.
من از زندگی قبلیم شادی ندیدم گلم. لطفا سکوت نکن. باشه؟ میترسم!
موهایش را نوازش کردم و دلداریش دادم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم
– نترس. من اینجام…
او هم آرام پاسخ داد
– دوستت دارم
– لطف داری نازنین
بعد بلافاصله گفت:« من نه از ناصر خیر دیدم نه از جمال نه از هیچ کس دیگه…»
سارا با گفتن این جمله جا خورد. من هم جا خوردم. ناصر که شوهر سابقش بود. اما جمال؟ حرفی نزدم. میخواست توضیح دهد. میخواست رفع و رجوع کند. از جایش بلند شد و به وضوح پشیمان بود.
– بعد از ناصر تو تنها مردی هستی که توی زندگی من بوده. جمال مدتی سعی میکرد به من نزدیک بشه اما آدم حسابش نکردم. فکر نکنی جمال…
صدای تلویزیون را کم کردم
– سارا برای من مهم نیست که تو قبلا چکار کردی. از امروز به بعدت مهمه.
– باشه عزیزم
سارا خیلی زود سفرهی دلش را باز کرد. آن قدر از ناصر گفت تا برنامهی نود تمام شد. ظاهرا شوهرش علاوه بر دست بزن و دهان نیشدار، انحراف جنسی هم داشته است. او از زنی سخن میگفت که شبها ناصر او را به خانه میآورد و کنار سارا مینشاندش. سارا یک دختر هشت ساله هم دارد که پیش پدرش زندگی میکند. نام دخترش فیروزه است. سارا نام آن زنی که بعضی شبها با ناصر به خانهاش میآمد را گذاشته است کفتار!
– یه شب ناصر همراه با کفتار آمد توی اتاقم. خودم را به خواب زدم. هر کدام یک دستم را گرفتند. ناصر فیلمهای آن چنانی زیاد میدید. میخواست همه جورش را امتحان کند. می-خواست همخوابگی چند نفره را امتحان کند. جیغ زدم و از دستشان فرار کردم. فیروزه از خواب پرید اما ناصر رفت و در را به رویش قفل کرد. دخترم زهره ترک شده بود. من توی بالکن نشستم و میلرزیدم. نیمههای شب، کفتار یک پتو برایم آورد. معذرت خواهی میکرد و می-گفت که مقصر نیست. این اواخر ناصر شیشه میکشید. پدر معتادم را به رخم میکشید. ناصر خُردم کرد.
تلویزیون را خاموش کردم. فردا بایستی صبح زود بیدار میشدم. گفتم: «بخوابیم بانو»؟ سارا کمی سر در گم بود. گفت: «عزیزم میشه من امشب توی هال تنها بخوابم». من هیچ احساسی نداشتم و شاید کمی ترس هم در وجودم بود. شاید از چنین پاسخی بدم نمیآمد، اما با این احوال عصبانی شدم. شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم. خیلی خسته بودم. حرفهای سارا ولی در سرم می پیچید.
– ناصر یه طبقه از یخچال رو پر کرده بود از قرص ویاگرا. بدبخت میترسید قحطی بیاد. هنوز هم گاهی زنگ میزنه و خواهش میکنه که برگردم. من که جوابش رو نمیدم. به آقای سبز علی گفتم. گفت اگر برگردی بدبخت میشی. یه روز با هم میریم کلاس انرژی درمانی پیش آقای سبز علی. معجزه میکنه. من میخوام تا درجهی استادی برم. آقای سبز علی میگه در وجود هر کدام از ما یک مارمولک هست که اگر حواسمان جمع نباشه، تبدیل میشه به اژدها! در وجود هر کسی انرژیهایی هست که باید سر و سامان بگیره.
سارا برای هر جسه کلاس انرژی درمانی هفتاد و پنج هزار تومان میسلفید! من فکر میکردم فقط کلاسهای کنکور سودآور است! مهم نیست!
در رختخواب غلتیدم. چشمانم گرم شده بودند. پدرم از پرچینی که گندم زار ما و همسایه را از هم جدا میکرد، جفت پا پرید و شلوار شش جیبی که همیشه آرزویش را داشتم را از نایلونی بیرون کشید و به سمتم گرفت. شلوار را پوشیم. پدرم دوباره از پرچین جفت پا پرید و کنار خانهام به زمین نشست. من از مغازه داری که روبروی گرمابهی نواب بود، سطلی شیر گرفتم. همه بچهها ایستاده بودند و زل زده بودند به شلوارم. کمربند و زیپ شلوارم را باز کردم و کمی پایینتر آوردم. شیر را خالی کردم توی شلوارم. پدرم توی سر خودش میزد. دوباره و چند باره شیر خریدم و این کار را تکرار کردم. شیرهای مغازه دار تمام شده بود. بچهها رفتند از کوچهی ماست بندها شیر آوردند. زنگ زدند به آتش نشانی و تانکرهای شیر آژیر کشان آمدند. رودخانهای از شیر تا چهار راه سیروس به راه افتاده بود. خسته شده بودم اما مجبور بودم. زنهای عرب و کردهای فیلی امامزاده یحیی هر کدام کاسهای شیر آوردند…
با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم. برخاستم و دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سارا هنوز روی مبل خوابیده بود. سارا جان، کلید کنار همین یادداشته. امیدوارم خوب خوابیده باشی و مانند من خوابهای عجیب ندیده باشی. غروب میبینمت. فعلا خدا نگهدار. کلید در خانه و یادداشت را کنار بالشش گذاشتم و بیرون رفتم.
ادامه دارد
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر