از مدرسه بیرون آمدم و به سوی فلافل فروشی سر خیابان کارگر رفتم. می-خواستم ورّاجیهای امروزِ مدیر مدرسه را با خوردن یک فلافل با ترشی و نوشیدن یک کوکاکولا و آروغهای پیاپی به فراموشی بسپارم. سال تحصیلی دارد تمام میشود و او هنوز از بیمه کردن من طفره میرود! خیلی راحت میتوانم از دستش شکایت کنم، اما خیلی آسان هم اخراج میشوم. بارها گفتهامای کاش یک چشم نمیداشتم یا یک شاخ میان پیشانیم سبز میشد اما مانند امید، آموزگار استخدامی بودم نه نیروی آزاد!
فلافل اگر تازه باشد، اگر با سس انبه و ترشی باشد و اگر کوکاکولای تگری همراهش باشد، نیمی از خستگی روزانه را از وجود بشر میزداید. به پنیر پیتزا هم نیازی نیست یا هر چیزی که بر طعم فلافل چیره شود. وقتی که خسته و گرسنهای، فلافل خوراک مهمی است!
تکههای فلافل زیر دندانم بود که تلفنم زنگ زد. مادرم بود. مثل همیشه از دست پدر مینالید! گفت: «هر چه از دهنش در میآد میگه! به خاطر آبروی شما بچهها نبود، میذاشتم میرفتم پیش خواهرم و…»
گفتم: «مادر جان مجموع سن تو و پدر از صد و بیست گذشته! بعد از شصت سالگی که وقت این کارها نیست»! با کمی پند و اندرز و اندکی خشونت و ناسزاگویی، مادرم را از رفتن به خانهی خواهرش منصرف کردم. پدرم یک سالی است که میگوید تریاک برای پنجاه سال به بالاها خوب است! امیدوارم در سن شصت و اندی سالگی مجبور نشویم به تخت ببندیمش! گاهی برای خودم و اطرافیانم سوگمندم! این همه نادانی و بدبختی کمتر در یک خانواده جمع می-شود.
هر وقت با پدرم حرف میزنم و از رفتارش انتقاد میکنم، با کله به در و دیوار میکوبد. با تمام قدرت میکوبد. چنان که گاهی فکر میکنم حق با اوست! همیشه افسوس میخورم که چرا وقتی با کمربند و ترکه به جانم میافتاد و کبودم میکرد، من با کلّه به در و دیوار نمیکوبیدم! بچّه بودم و نمیفهمیدم چگونه میشود از کتک خوردن شبانه گریخت. من کتک خورم ملس بود. میایستادم تا از زدن خسته شود. شاید مبارزهی منفی میکردم! با شکستن یک شیشه با مشت و یا دشنام رکیک میتوانستم رستگار شوم. اما کاری نمیکردم که جا بخورد و بفهمد که من ناراحتم و از کتک خوردن لذتی نمیبرم. فلافل فروش یک جوری نگاه میکند. فکر میکنم از صحبت کردن من با تلفن همراه خوشش نمیآید.
امید به مدرسه نیامده بود. دو دل بودم زنگ بزنم و شمارهی سارا را بگیرم یا نه. همراه با گرانی سکه، بهای سیگاری که میکشم در کمتر از یک هفته به دو برابر رسیده است. مجبورم بهمن کوچک بکشم تا ببینم چه میشود. البته بهمن کوچک یک نام دیگر هم دارد که مصداق بیادبی است و از گفتنش خوف برم میدارم و میپرهیزم. یک نخ روشن کردم و رفتم تا پشت ویترین کتاب فروشیها را با آرامش بنگرم. دلم میخواست سارا هم بود و با هم قدم میزدیم. کتابها را میدیدیم و دربارهاش حرف میزدیم. خوب بود!
پشت ویترینها کتاب تازهای ندیدم. بسیاری از کتابفروشیها به فروش تست و نکته روی آوردهاند. آثار موجود در بساط دستفروشها هم تکراری شده است. کلیات ایرج میرزا، دو قرن سکوت، نامههای سرگردان، شاهد بازی در ادبیات فارسی، تمام آثار صادق هدایت و…! سالهاست که این کتابها را در بساط هر دستفروشی میبینم. انگار نه ذوق مردم دگرگون میشود نه نگاه دستگاه فرهنگ. البته ناگفته نماند که از جزوات و کتابهای جلد سفید حزب توده – که زمانی متاع همیشگی این دستفروشها بودند – هیچ خبری نیست. حتما فروششان سود ندارد.
نزدیک ساعت شش بود که به خانه رسیدم. سارا قول داده بود امروز بیاید و حتما میآمد. وقتی فکر میکردم که من زن قانونی و شرعی دارم و امشب در خانهام خواهد بود، دلهره و شادی و پشیمانی و غرور با هم به سراغم میآمدند. حالم را نمیفهمیدم. یعنی چه؟! قرار است چه روی دهد؟!
ظرفها و لباسهای نشسته را شستم. شیشهی تلویزیون را از غبار ستردم و خانه را رُفتم. شاخهی گلی که خریده بودم را کنار در گذاشتم. دوست داشتم همین حالا پشت در باشد و بگویم؛ پخ! جا بخورد و ناز کند و… اما حتی زنگ هم نزده است سارا! سارایی که به قول شازده کوچولو، اهلیم کرده است!
در خانه بودم که گوشی تفلنم تکانی خورد و لرزید. پیامکی از شمارهای ناشناس آمده بود. سلام گلم. خوبی؟ من امشب نمیتونم بیام. فردا میبینمت. امیدوارم خوابهای خوش ببینی. دوستت دارم. سارا.
عصبانی شدم. شمارهاش را ذخیره کردم. مدتی فکر کردم و برایش نوشتم: «چرا؟ مشکلی پیش آمده»؟ خیلی زود پاسخ داد.
نه عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. من حالم خوبه و فردا میبینمت.
فردا! این همه شورو شوق داشتیم! اصلا شاید خوب شد که نیامد. هنوز نمی-دانستم واکنشم باید چگونه باشد. بهتر که نیامد! به درک که نیامد! شاید با این کارم خریّت کردهام. نمیدانم! یک بار دیگر پیامک سارا را خواندم. بعد با خشم و سر درگمی لپ تاپ را بستم. ساعت را روی شش کوک کردم و دراز کشیدم.
ادامه دارد
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر