داستان «میر شکار» – بخش پایانی

مش مصطفی را در حالیکه بهت زده نگاهم می کرد با دست به پشتِ سرم هدایت کردم. تفنگ را از دوش در آوردم و افقی در دست راستم گرفتم .مثل یک اسباب بازی…

گردن و قوز کمر را راست کردم، دستهایم را هم طوری که مش مصطفی متوجه نشود کمی از دو طرف با بدنم فاصله دادم و لنگه ی چپ در مهمانخانه قلی خان را با یک حرکت باز کردم و با یک یا الله بلند وارد شدم.

قلی خان دم درِ ورودی مهمانخانه نزدیک منقل نشسته بود. گِرد از جا بلند شد. بعد از او حضار به جز دو سه نفر که نای بلند شدن نداشتند همه به احترام از جا بلند شدند.

حدود ۲۰ نفر می شدند. یک لحظه همه را از نظر گذراندم. حدسم درست بود. همه سالخورده و کهنسال. با لباسهای محلی قدیمی و چروک که معلوم بود سالهاست آفتاب نخورده اند. تفنگ هایشان جلو پایشان مانده بود. دو سه نفری تفنگ را عصا کردند و بلند شدند. باید با همه دست می دادم. از قلی خان شروع کردم.

دستم را به طرفش دراز کردم .با دستهای بزرگ و استخوانی اش دستم را گرفت و فشرد. این بار با سر پنجه دست نبود. چند لحظه ای در آغوشم گرفت .با دست راستش به پشتم می زد. مثل اینکه عزیزی را در آغوش گرفته باشد

تکانی ملایم به خودم دادم. متوجه شد و آرام رهایم کرد. دستش را روی شانه هایم گذاشته بود و با لبخندی بر لب، تحسین آمیز قیافه ام را برانداز می کرد. انگار به سردار اسعد بختیاری نگاه می کرد. همه ساکت و بی صدا نگاهشان به من و خان بود. بالاخره زبان باز کرد. انگار که می خواست گریه کند.

آقا چرا؟ تو رو به خدا چرا؟ چه بدی از ما دیده بودی؟ آخه این چه ظلمی بود که هم به خودت روا داشتی و هم به ما ؟

خیلی جدی صحبت می کرد. نمی فهمیدم در مورد چه صحبت می کند . پرسیدم چه ظلمی خان. بازم می پرسی چه ظلمی. چرا خودت را از ما پنهان کردی، چرا این همه شکسته نفسی؟

همه اهل روستا دارند در مورد تو و تیر انداختنت حرف می زنند. همه میگن آقا میرشکاریه. تیراندازیه برا خودش. تیرانداااااز.

این جماعت نه اهل شوخی بودند و نه اهل دست انداختن .مردمان صاف و ساده ای بودند. با صحبت های قلی خان دچار عذاب وجدان شدم. شاید من کوتاهی کردم. یک لحظه به ذهنم خطور کرد تمامش کن.

…گفتم ببین قلی خان من کاری نکردم . من نه تیراندازم و نه میر شکار. من فقط دو تا موش زدم. گرزه موش. تمام عمرم تفنگ… حرفم را قطع کرد. نگو آقا. نگو جانم. بازم شکسته نفسی؟ جمله آخر را چند بار با بغض تکرار کرد. بازم شکسته نفسی؟ بازم.

و بعد ناگهان بغضش ترکید. گریه اش گرفت. بهت زده نگاهش می کردم. دو باره بغلم کرد. مقاومت نکردم. احساس کردم هیجان زده شده. هق هق گریه هایش هر لحظه شدید تر می شد. شانه هایش بشدت تکان می خوردند. دستپاچه شدم.

نسل رو به پایانی که عشق و ایمان و خاطرات جوانی شان تفنگ و اسب بود. شاید دلتنگ از اینکه دیگر کسی براه رفته شان قدم نمی نهد و خودش یکی از آخرین روندگان این راه است. ب ناچار به هر دستی که قبضه تفنگی را لمس می کرد، بوسه می زدند.

یکی دوبار با دست به پشتش زدم کم کم آرام شد. به آرامی از خودم جدایش کردم. دستش را به دیوار گرفت تا بتواند بنشیند. کمکش کردم، نشست. با یکی یکی تیراندازان دست دادم. بعضی های شان اصلا دندان نداشتند و بعضی دیگر نای بلند شدن. حس گنگی در وجودم داد می زد تو اینجا چه می کنی. کنار مش مصطفی بالای مجلس نشستم. پشت پنجدری ها همهمه ای بود و صدای رفت و آمد شنیده می شد. اهل منزل در تدارک شام بودند. بوی کباب در عمارت پیچیده بود. خان تدارک شام دیده بود.

فردای آن روز کاظم پسر مش مصطفی زنگ زده بود که قلی خان فوت کرده. غروب خودم را به روستا رساندم. جمال صدایم زد. جمال فرزند کوچک خان بود. همسن بودیم. بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم. به اتاق خان رفتیم. اتاقِ نه چندان بزرگ.

یک میز کهنه چوبی بالای اتاق بود و چند صندلی قدیمی چوبی هم اطرافش چیده بودند. صندلی خان پشتِ میز با تشکچه کوچکِ چرکمرده ای دیده می شد. بالای صندلی خان، روی دیوار عکسهای زیادی چسبانده بودند. از میرزا کوچک و عبدالله خان بویراحمدی، اسدخان و ناصر خان و … جمال اسامی همه را هم گفت.

این یکی هم تویی. اما بدون تفنگ. عکس خودم بود کنار عکس ملا بهمن تفنگچی. عکس من چرا؟ دست بردم که عکس را از روی دیوار بکِنم که ناگهان

نکن آقا، نکن جانم، بازم شکسته نفسی، این بار با بغض بیشتر. خان بود. صدای خودش بود. گفتم خان من که کاری نکردم فقط دوتا موش… جمال حرفم را قطع کرد با کی داری حرف می زنی؟

به خود آمدم. به صورتش نگاه کردم و گفتم جمال تو صدایی نشنیدی؟

جمال بهت زده نگاهم کرد و گفت نه. چرا رنگت پریده؟ بیا ، بیا ،بریم بیرون. باید اتاق رو قفل کنم.


پایان

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم

More from ابراهیم تدین
داستان «میر شکار» – ۲
مورد احترام همه بودم. از هر کوچه ای می گذشتم زن و...
Read More