داستان «میر شکار» – ۴

تفنگ را تا کرده، داخل گونی پنهان کردم و با خود به روستا بردم. نمی خواستم کسی متوجه شود، بخصوص بچه‌ها. تفنگ بادی دست معلم صورت خوشی نداشت.

شنبه بود. موشها باز هم اتاقم را بهم ریخته بودند. باید تا پنجشنبه صبر می کردم. روز تعطیلی.

ظهر پنجشنبه با بچه‌های روستا رفتیم کوه. غروب بود که برگشتیم. در اتاقم را که باز کردم زیر نور چراغ قوه دیدمش. بزرگ بود. واقعا بچه کانگورو بود. از راه تنوره شومینه فرار کرد. چراغ زنبوری را روشن کردم. هنوز درب اتاق را نبسته بودم. صدایی پشت سرم شنیدم. سریع برگشتم .دومی هم از پشت کمد فلزی بیرون پرید و از درِ اتاق فرار کرد.

زمزمه کردم… بتازید. دیگه آخرشه.

جمعه صبح آفتاب بالا آمده بود که از خواب بیدار شدم. ته مانده آتش و خاکسترِ داغ شومینه را خالی کردم تا سرد شود. دو تکه هیزم درون شومینه گذاشتم و تکه ای کره محلی را روی هیزم ها قرار دادم و گوشه اتاق به انتظار نشستم.

اینقدر ذهنم مشغول کار بود که یادم رفت درب اتاق را ببندم. درب کامل بسته نشده بود. با وزش باد سرد به داخل اتاق متوجه شدم در باز شده. برگشتم . جمیله بود و برادرش سیاوش.

هر دو کلاس اولی بودند: آقا اجازه ناشتا آوردیم. خواستم تفنگ را قایم کنم دیر شده بود: آقا اجازه تفنگ داری؟ میخوای موش شکار کنی؟ آقا تیراندازی بلدی؟

صدای سیاوش بود.با چشمانی گشاد و کنجکاو گردنش را جلو کشیده بود و نگاه می کرد. جای انکار و دروغ نبود. گفتم: بله سیاوش اما کسی نباید بفهمه، به هیچکس هیچی نمی گید. فهمیدین؟

:آقا چشم

وقتی رفتند در را بستم و پرده هر دو پنجره را کنار زدم تا اتاق روشن تر شود. روبروی شومینه آماده به شلیک نشستم. زیاد طول نکشید. شاید نیم ساعت .بوی کره ی محلی، اولی را به درون تنوره کشاند. صدای خش خشِ ورودش را می شنیدم. بالاخره نصف کله اش از هلالی بالای شومینه نمایان شد. انگار حضورم را احساس کرده بود. خیلی با احتیاط پایین می آمد. چشمانش را به اطراف می چرخاند. چند لحظه ای خیره نگاهم کرد.

بوی کره دیوانه اش کرده بود. یکی دو بار به عقب برگشت اما نتوانست مقاومت کند. بدون اینکه پایین بیاید بدنش را کش داد تا خودش را به کف شومینه برساند .وقتش بود. مگسکِ تفنگ را روی کله اش تنظیم کردم و ماشه رو چکاندم.

افتاد، میان خاکسترهای نرمِ کفِ شومینه.

بلند شدم که از نزدیک نگاهش کنم که ناگهان صداهای نامفهومی را همراه با هلهله و شادی و کف زدن از بیرون شنیدم.

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی

More from ابراهیم تدین
داستان «میر شکار» – ۶
ببین آقای مدیر شما این مردم رو خوب نمی شناسید. حق دارید....
Read More