داستان «میر شکار» – ۹

ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود که گرسنگی و خستگی کم کم اهالی را پراکنده کرد. باید به اتاقم بر می گشتم و برای شب آماده می شدم. مهمان خان بودم.

آتش روشن کردم و سطل بزرگ مخصوص گرم کردن آب برای حمام را روی آتش گذاشتم و بعد از تراشیدن ریش، در آن یکی اتاق که کلاس درس بچه ها بود حمام کردم و پای آتش شومینه نشستم تا خشک شوم.

آفتاب بی رمق و سرد در حال غروب بود که لباس های اتو شده مخصوص مراسمات را از کمد فلزی بیرون آوردم. کت و شلوار طوسی و پیراهن سفید با کراوات قرمز. کفش چرمی قهوه ای ام را از قبل واکس زده بودم.

سیگاری روشن کردم و منتظر هوشنگ داماد خان ماندم. قرار بر غروب آفتاب بود. گفته بودم که می توانم پیاده بیایم. تا منزل خان راهی نبود. اما هوشنگ اصرار داشت که نه فقط با ماشین.

درست سرِ وقت، بوق زنان وارد مدرسه شد. صدای رادیو پخش ماشینش تا آخرین درجه بالا بود. ترانه ی سر پل دزفیل از آغاسی را گذاشته بود.

هوشنگ آدم با مزه و تودل برویی بود. تپل و قد کوتاه .حدودا سی و پنج ساله. با چهره سفید و چشمهای سیاه و درشت. موهای سیاه و بلندش را به تبعیت از مُد روز آن زمان، از دو طرف روی شانه هایش ریخته بود .خواهر زاده خورشید خانم زن اول قلی خان بود. عشق لاتی داشت.

مش مصطفی می گفت هوشنگ آدم خوبیه. اما حیف که اهل نجسیه! شراب و عرق می خوره. تو ماشینش قایم می کنه.

هوا بشدت سرد بود. برای فرار از سرما فورا درب ماشین را باز کردم و سوار شدم و گفتم برو. هوشنگ ولی ماشین را خاموش کرد و صدای پخش را کم کرد بهت زده نگاهم کرد و گفت:‌

یو چنه؟

گفتم یو چنه یعنی چی؟

آقای مدیر میگم اینا چیه پوشیدی برادر؟ مگه عروسی شهری می خوای بری؟ آقای مدیر این چه سرو وضعیه دورت بگردم. این سوسول بازی ها چیه آقا؟

واقعا میخوای هرچه صبح تا حالا زحمت کشیدی همه رو بباد بدی؟ مگه مش مصطفی چیزی بهت نگفته؟

بُهت زده به هوشنگ نگاه می کردم که مش مصطفی هم آمد.

سلام و علیکم

هوا تاریک شده بود. مش مصطفی قیافه ام رو برانداز کرد رو به هوشنگ گرد و گفت مگه لباس براش نیاوردی.

پرسیدم مش مصطفی چه لباسی مگه لباسهام چشونه. هوشنگ جواب داد آخه مرد حسابی اینم شد لباس؟ ناسلامتی تو تیراندازی، میر شکاری برا خودت. تو مجلس قلی خان با فکل و کراوات می خوایی بیای؟

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی

More from ابراهیم تدین
داستان «میر شکار» – ۶
ببین آقای مدیر شما این مردم رو خوب نمی شناسید. حق دارید....
Read More