داستان «میر شکار» – ۵

دستپاچه شدم. خواستم تفنگ را قایم کنم که برق دهها جفت چشم را از پشت شیشه های اتاق احساس کردم. سیاوش همه را خبر کرده بود. ایوان مدرسه پر بود از اهالی روستا.

ساکت و بی صدا به تماشا ایستاده بودند. درب اتاق را باز کردم و بیرون رفتم. همه دورم جمع شدند. صدای احسنت، احسنت و زنده باد مدیر فضای مدرسه را پر کرده بود. (به معلم، مدیر می گفتند).

خشکم زده بود و زبانم بند آمده بود. ایوان و مساحت زیادی از حیاط مدرسه تقریبا پر شده بود. ممد کَل رسول، راننده نیسان، گرزه موشِ مرده را با اَنبُرِ آتشگیر به حیاط آورد. همه دور لاشه موش حلقه زدند: نگاه کن، نگاه کن. ببین لامصب کجاش زده! دقیقا وسط چشمهاش. ایوالله دست مریزاد. این پسر کدخدا زاده شهری، میر شکاریه برا خودش. صدای کاظم پسر مش مصطفی بود.

مانده بودم .چرا این همه آدم جمع شده بودند؟ فقط یک موش را زده بودم، پلنگ که نبود. اول فکر کردم شوخی است اما ظاهر قضیه نشانی از شوخی نداشت.

تفنگ بدست ساکت و مبهوت لبه ایوان مدرسه ایستاده بودم. سنگینی نگاه جمعیت را روی خودم احساس می کردم. دوباره فکر کردم شاید دارند مسخره ام می کنند.

اما نه. مثل یک قهرمان و با احترام نگاهم می کردند. کم کم زنها هم آمدند و دمِ درِ مدرسه ایستاده بودند. گاهی هم کِل می کشیدند. انگار عروسی بود.

قرار بود یکی دو ساعت پای شومینه بنشینم و شر موشها را بِکِنم اما برنامه ام را بهم ریخته بودند. خودم را جمع کردم و مش مصطفی را که از همه مسن تر بود صدا زدم و به گوشه ای کشاندم.

مش مصطفی چه خبره؟ این همه آدم اینجا چکار می کنند؟ چی شده؟ همه ی اینا برا شکار یه دونه موش جمع شدند؟ یا منو مسخره کردین؟

آقا این چه حرفیه؟ مسخره یعنی چی؟ شما نور چشم مایید. خودت بهتر میدونی که اهالی چقدر به شما علاقه دارند و احترام میذارند. شما معلم بچه‌های ما هستین. از همه مهمتر شما تو این روستا مهمانید و عزیز.

ببین مش مصطفی همه اینا که گفتید میگم باشه درست، اما من نمی فهمم بخاطر یه موش … مش مصطفی حرفم را قطع کرد و گفت.

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی

More from ابراهیم تدین
کاش می‌گذاشتند زندگی کنیم
همه چی داریم. فرهنگ غنی، جشن‌های زیبا. کشور ثروتمند و چهارفصل با...
Read More