ﻃﻼﻫﺎﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺭفت، ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﯾﮑﻪ ﯾﺎﺭﺍنه

ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﺱ ﻓﺮﺷﯿﺪ. بنای قابلی بود و سرش خیلی شلوغ … بعضی مواقع جمعه ها هم کار میکرد. کار ساخت و ساز رونق داشت. در آمد خوبی داشت. ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﺩ. ولیمه هم داد.

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ صاحب یارانه با برکت ﻭ ﻣﮑﻤﻞ ﺁﻥ، انرژی هسته ای و بعد تحریم ها آمد. اوضاع خراب شد و ﺳﺎﺧﺖ ﺳﺎﺯ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﻧﻖ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﺒﺎﺭ، ﮐﺎﺭﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﺪ اما ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎ ﺗﻨﺪتر ﻣﯽ ﺷﺪ اوضاع اوس فرشید هم خرابتر.

ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ نمی رفت. ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻋﯿﺎﻝ ﺍﻭﺱ ﻓﺮﺷﯿﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ. ﻣﺮﺩ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻦ، همش تو خونه نشستی. ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻧﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ، لباس می خوان. پول تو جیبی میخوان. چقدر دست خالی بفرستم شون مدرسه؟

ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ دور ﻓﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﻞ ﺗﺠﻤﻊ ﺻﺎﺣﺒﮑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻮﺩ، ﭼﺮﺧﯽ ﻣﯽﺯﺩ. هیچ خبری نبود، هیچ.

ﺧﻠﯿﻞ ﺑﻨﮕﺎﻫﯽ ﺩﻟﺶ ﺳﻮﺧﺖ، شد پادوی بنگاه معاملات ماشین. فرشید بپر برو بانک. فرشید بپر برو چایی بیار. چاره ای نبود. بچه ها نان می خواستند. هر ماشینی که خرید و فروش ﻣﯽ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﺱ ﻓﺮﺷﯿﺪ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ. ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺪ! ﮐﻤﭙﯿﻦِ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﻮﺩﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮐﺴﺎﺩ ﺷﺪ. قیمت ماشین اُفت کرد. ﺗﻒ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺎ ﻗﺪﻡِ نحس تو. فرشید بیکار شد.

ﮐﻢ ﮐﻢ ﺗﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻃﻼﻫﺎﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ، ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﯾﮑﻪ ی ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ! ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ ریالی توی جیبش نمانده بود. ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺍﻭﺱ ﻓﺮﺷﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺩﺭِ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩ. ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﯿﺪﺵ، خود پرداز. ﮐﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ … ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺻﻔﺮ. باورش نمی شد، شاید واریز نشده. ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ دو پایش لرزید.

ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻭﺱ ﻓﺮﺷﯿﺪ ﻋﺰﺍ ﺑﻮﺩ. برادر معصومه هم آمده بود. ﺍﺻﻐﺮ ﺩﺭﺍﺯ. ﺩﺍﺩ می کشید. مرد حسابی عقلت کجا بود؟ﭼﺮﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺧﻠﯿﻞ ﺑﻨﺎﻡ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻩ؟ ﮔﻮﻝ ﺍﻭﻥ ﻧﺮﻩ ﺧﺮﻭ ﺧﻮﺭﺩﯼ؟ حالا برو درستش کن. ﺍﺳﻢ ﻧﺤﺴﺘﻮ ﺯﺩﻥ ﻗﺎﻃﯽ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﺎ. ﮔﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ. اینم از یارانه ات!

با اوس کریم بنا مشورت کرده بود. بیا کاری که من کردم. خانه را بفروش و پولش را بذار بانک. بیست وهشت درصد سود می ده. ماهی چهار پنج تومان سود میاد دستت. یه خونه کرایه کن چهارصد، آخر ماه هم یکی دو تومان اضافه داری. تو خونه لم بده و آقای خودت باش. گور بابای کار و صاحبکار. دو ماهی هست که باااانک ورشکسته شده و اوس فرشید بیچاره هر روز روی پله های بانک روی یک تکه مقوا نشسته به خاک سیاه.

More from ابراهیم تدین
داستان «میر شکار» – ۲
مورد احترام همه بودم. از هر کوچه ای می گذشتم زن و...
Read More