معاون از غیبت دیروز پرسید. گفتم؛ سرم درد میکرد. زنگ اول که تمام شد، مدیر یکی را فرستاد که به دفترش بروم. آنجا هم گفتم؛ سرم درد میکرد. مدیر هر هر خندید و گفت: دانش آموزها از شما بهتر دروغ میگویند. دست کم دروغی بگو که تاثیر گذار باشد. مشکل از من است! اگر از روز اول سفت و سخت میگرفتم، حالا در برابرم با این وقاحت دروغ نمی-گفتی!
پوزش طلبیدم و خواستم از دفترش بیرون بیایم که از داخل کشو، چک حقوق فروردین ماه را در آورد و به دستم داد.
– نه فقط غیبت دیروز، که تمام تاخیرهایتان هم لحاظ شده است. حتی تاخیرهای دو دقیقهای. یک جایی باید جلوی شما ایستاد! صد و سی هزار تومان از حقوقم را کم کرده بود. یعنی حقوق یک هفته را! این چیه؟ من این اندازه تاخیر داشتم؟
خیر! یک روز غیبت. ساعتها تاخیر. چهار بار هم در جلسهی شورای دبیران شرکت نکرده-ای.
خشم بیخ دندانهایم را گرفته بود و میخواستم خرخرهاش را بجوم. چک را پرت کردم روی میز.
ببین مدیر محترم! من به دنیا نیامدهام تا گاه و بیگاه با تو بحث کنم. کارهای مهمتری دارم. فقط یک روز را میتوانی کم کنی. نه تاخیر داشتهام و نه حضور نداشتن در جلسات جریمه دارد. دست کم به قرار داد خودت احترام بگذار.
چک را توی کشو گذاشت.
خوش آمدی. توی سر سگ بزنی معلم پیدا میشود. چه خیال کردهای؟!
با مشت کوبیدم روی میز و عربدهای از اعماق خفتهام کشیدم.
مردک بیسر و پایِ زالو تبار. تو باید توی بازار دلال میشدی. تو را چه به مدرسه! حرام لقمهِ بیپدر و مادر. کثافت. یابو منشِ شاشو تبار! تو باید بروی جنس چینی وارد کنی. تو کجا و مدرسه داری کجا!
مدیر هنوز در حال هضم اتفاق بود که در را به هم کوبیدم و بیرون آمدم. یکی از دانش آموزان دفترش را باز کرد و گفت؛ آقا، جان مادرت هر چه فحش بلدی توی این بنویس. خیلی حال کردم! گفتم؛ الان حوصله ندارم. باشد بعد! امید دوان دوان پشت سرم آمد.
چی شد؟ خریت نکن برگرد…
برو امید. همان نانی که در سفرهمان انداختی بس است.
تو لیاقت نداری. سارا خیلی هم خوب است.
جوابش را ندادم. سر راه به بانک رفتم و هر چه در حسابم بود را بیرون کشیدم. چهارصد و بیست و دو هزار تومان بود. رفتم سر خیابان کارگر فلافل خوردم و بعد هم چند کتاب خریدم. تا پارک دانشجو را پیاده رفتم. به سارا زنگ زدم و گفتم اگر پولت را میخواهی همین امروز بیا جایی که اولین بار یکدیگر را دیدیم. اگر نیایی دیگر از پول خبری نیست. هر کاری هم دلت خواست بکن.
روی نیمکتی نشستم و کتابها را ورق زدم. رفتار دوجنسهها را زیر نظر گرفتم. دنیایی دارند برای خودشان! چند بار چای خریدم و سیگار کشیدم. سارا زودتر از آنچه فکرش را میکردم رسید. از آن ناز و عشوه و خودنمایی دیدار نخست خبری نبود و نیز از جنب و جوشی که در خانه داشت. به نظر میرسید حال و روز خوشی ندارد. دو آبمیوه خریدم. آبمیوهاش را به آهستگی نوشید و حالم را پرسید.
ببین عزیزم. تو توان زندگی مشترک را نداری. حوصلهاش را هم نداری. بلد هم نیستی. اگر خواستی، حاضرم صیغهی ساعتی بشویم.
– تو برو با جمالت خوش باش. دربارهی زندگی مشترک حرف نزن.
اگر جمال قبول کند، مطمئن باش کنیزیش را میکنم. زندگیم را برایش میگذارم. هر کاری میکنم تا…
– کافی است! آبمیوهات را بخور برویم محضر.
هفتهی پیش همین جا مثل آدمهای زن ندیده دست و پایت را گم کرده بودی! حالا روی سر من داد میزنی؟! یعنی من این قدر بدبختم؟!
– کی داد زدم؟
همین حالا! اخم و تخم کردی. فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی داری با یک روسپی حرف میزنی؟
– من منظوری نداشتم!
مهم نیست! مگر این ساعت نباید در مدرسه باشی؟
– فکر کنم دیگر تمام شد. باید دنبال کار دیگری باشم.
وااا…! چرا؟!
با هم به محضری که عقد موقت مان را نوشته بود، رفتیم و همان جا هم با پرداخت پولی که تعهد کرده بودم، از هم جدا شدیم. سارا در طول یک هفته پیدا و نهان شد و من همان احساس تنهایی هفتهی پیش را داشتم. حتی بیشتر از آن غروبی که به امید زنگ زدم.
فکر نمیکردم پس از سی و دو سال، در طول یک هفته هم متاهل شوم و هم بیوه و هم بیکار! چه روزگاری است! تا خانه پیاده آمدم. خیابانها گاهی غریبه میشوند و تمام مسیر هر روزهات نیز. گاهی چیزهایی میبینی که پیشتر از کنارشان رد میشدی اما نمیدیدی، به چشم نمیآمدند. بماند که خیابانهای جنوب شهر بیشتر از گذشته آزارم میدهند. روز به نیمه رسیده بود. مادرم در خانه بود. سلام کردم و به اتاق رفتم. مادر نگران بود.
به یکی از خواهرات زنگ بزن ببین دیشب چه کار کردهاند. چه خوردهاند؟ مبادا آن پدر سوخته اعصاب شان را به هم ریخته باشد! گفتم؛ مادر جان! ما همه از دم ، پدر سوختهایم. فقط بعضیها پدر سوختهترند. بوی سوختگی پدرشان همه جا بینی را آزار میدهد.
به فردای بیمدرسه و بیسارا میاندیشم. نیز به پس فردایی که نمیدانم چه میشود. در برههای از زمان هستیم که تصادف همه چیز را تعیین میکند. وقتی شهوت و خشم و فریب در ساز و کار آدمی رخنه کند، پیش بینی سخت میشود. پیش بینی برای جهانی است که بیشتر اوقات دو در دو، نتیجهاش چهار میشود. ما به پیشگو نیازمندیم.
ادامه دارد
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر