روزهایی که سارا صیغه من بود – ۱۱

از خواب بیدار شدم. گوشی همراهم را نگاه کردم. نزدیک ساعت ده صبح بود و از مدرسه دهها بار زنگ زده بودند. چند زنگ هم از مادرم داشتم. سارا صبحانه را آماده کرده بود. صبح به خیر گفت. امان ندادم و بلافاصله گفتم: یکصد هزار تومان پیش‌تر پرداخته‌ام. چهارصد هم تا پایان این هفته می‌پردازم. دیگر نمی‌خواهم با هم باشیم.

اخم کرد و لیوان چای را با دست هل داد داخل سینی. بعد هم رفت و گوشه‌ای کز کرد. حوله و لباس‌های زیرم را برداشتم و به حمام رفتم. خوشحال باشی یا غمگین، شکیبا باشی یا خشمگین، به هر حال دوش گرفتن نعمتی است. آب لایه‌ای از تنم را کَند و با خود از سوراخ‌های تنگ دریچه‌ی راه آب به بیرون برد. سبک شدم. صورتم را زیر فشار آب گرفتم تا کامیاب‌تر شوم. گاهی می‌توان به جای زن گرفتن دوش گرفت. حوله را دور خودم پیچیدم و بیرون آمدم. سارا‌‌ همان آنجا نشسته بود. به اتاق رفتم و لباس پوشیدم. مو‌هایم را خشک کردم.

یک لیوان چای ریختم و نشستم. سارا لباس‌هایش را با بغض و اشک پوشید. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت. سیگاری گیراندم و سفره را‌‌ همان جا‌‌ رها کردم. به سراغ لپ تاپم رفتم.سارا بین چهارچوب در ایستاد.

– اگر خواستی بگو برگردم. من زن شرعی و قانونی توام. مطمئن باش. تا سه ماه دیگر دست از پا خطا نمی‌کنم. من اهل خیانت نیستم. اگر اهل خیانت بودم، صیغه نمی‌شدم و با هر کس که دوست داشتم می‌پریدم.
با صدایی بلند و تمسخر آمیز خندیدم و گفتم؛
سلامت باشی!
نیشخند نزن. خیانت، کار شما مردهاست که اگر دو تا خانه داشته باشید یکی را تبدیل می‌-کنید به مکان. من فقط عاشقم.
فقط یک لطفی به خودت بکن؛ جلوی دخترت با معشوقت حرف نزن. اگر هم زدی، مثل آدم حرف بزن.
تو غصه نخور. می‌خواهم یاد بگیرد چه جوری مرد‌ها را جر بدهد! البته نه امثال تو را که جر خورده‌تر از خودم هستید.
به سلامت. به سلامت بانو. خوش بگذره!
راستی! دیشب کاری کردی که از رفتارت خوشم بیاید! برای خودت مردی شدی!
در را بست و رفت.

نوشتنم می‌آمد. دستانم بر صفحه کلید می‌لغزید و لبم را گاز می‌گرفتم. نوشتم:
برای تو همزاد، همزبان، همدل… برای تو که دوست داری مردم دنیا را با نام کوچکشان خطاب کنی. مثلا اگر به چین رفتی به بقال سر خیابان بگویی چطوری آقای هایدونگ؟ خانم بچه‌ها چطورند؟ و نیز دوست داری یک آینه‌ی قدی داشته باشی که مویرگ‌های چشمانت را نشانت دهد و نیز دوست داری زنت آمیزه‌ای از آنجلینا جولی و رزا لوکزامبورگ باشد!
برای تو می‌نویسنم که پیوند خاک با پا‌هایت، پیوند ناف با بدن، لب با سیگار و… تو را‌ به حادثه‌ای همانند کرده است که کمتر رخ می‌دهد.

اینجا روز از نیمه گذشته است. سارا در را به هم کوبید و رفت. من در جزیره‌ای کنار سفره و لیوان چای، این سطر‌ها را می‌نگارم.
نخست آنکه، به جای من چشمان کنار دستیت را ببوس. دستانش را ببوس. مگذار که زیبایی‌ها ناشناخته هدر روند. به جان شما که خجالت می‌کشم اگر نگویم که چقدر در راه مدرسه آرزو می‌کردیم وقتی کارکنان مترو پاریس اعتصاب می‌کنند در تلویزیون، ما هم آنجا باشیم. سنگ پرتاب کنیم. شیشه‌ها را بشکنیم و بخندیم ولی نشد!

دوم اینکه، وقتی از فراز پل‌ها و بزرگراه‌ها به جنوب شهر تهران می‌روم، گریه‌ام می‌گیرد. روزنامه را به صورتم می‌چسبانم و بغض این همه بی‌مروتی در گلویم جمع می‌شود و آزارم می‌هد. بغضی که مثل سیبی است در گلوی گاو. شما گاو نداشتی و اینها را ندیده‌ای. اما من یادم است که یکی از گاو‌ها سیب خورد و اشک در چشمان‌اش جمع شد. آنقدر گریه کرد تا سرش را بریدند. از ما گفتن بود؛ مگذار زیبایی‌ها ناشناخته هدر روند.

کمی آرام شدم. باید به خانه‌ی بی‌سارا عادت کنم. در این چند روز تاثیر خود را گذاشته بود. نمی‌دانم مادرم چرا این همه زنگ زده است. باید حتما سری بزنم. دلم شور می‌زد. خرده کاری‌هایم را انجام دادم و راه افتادم. وقتی رسیدم، پدر در خانه نبود. مادر می‌گفت؛ هیچ وقت نمی‌گوید کجا می‌رود. من چه می‌دانم کجا رفته است! مادر ناراضی بود. از همیشه ناراضی‌تر. گاهی فکر می‌کنم که شاید اتفاقی عجیب در زندگی شان رخ داده باشد که من از آن بی‌خبرم. شاید رازی را به من نمی‌گویند! مگر ممکن است انسان‌ها در این سن و سال این همه دگرگون شوند و انتقام گذشته را از هم بگیرند؟

الان چطورید؟ بهترید؟
– نه! چرا بهتر باشم!
مادر جان خودت همیشه می‌گفتی دعوای خانه، برکت را می‌برد. پس چرا کوتاه نمی‌آیی؟ الان که فصل قهر و آشتی شما نیست!
– چرا؟ خوبه که هنوز دست و پا گیرتان نشده‌ام! شکر خدا سرپایم نگرفته‌اید و کهنه‌هایم را نشسته‌اید!
این چه حرفیه؟!
– تو اگر خیلی به فکر منی برو سر و سامانی بگیر. تا کی می‌خواهی عزب بمانی؟ مگر نمی‌بینی شب چره‌ی قوم و خویش شده‌ایم؟!
آخر من اصلا فامیل را می‌بینم که به حرف و حدیثشان گوش کنم؟ مگر مهم است؟
– تو نمی‌بینی، ما که می‌بینیم. ما که طعنه و متلک شان را می‌شنویم! به والله گناه می‌کنی! هر قدمت روی زمین گناه است. آدم عزب دستیار شیطان است.
من همین روز‌ها باید برگردم پیش تان. حقوقم کفاف اجاره خانه نمی‌دهد. حالا می‌فرمایی زن بگیرم؟ با کدام پول؟
– همین است دیگر! وقتی می‌گویم پدرت بی‌غیرت است، منظورم همین است!
پدر پولش کجا بود؟!
– خب من هم می‌گویم چرا پول ندارد. چون یک عمر الواتی کرد و حالا آه در بساط ندارد. خیلی چیز‌ها را نمی‌شود به شما گفت. آدم شرم می‌کند. شرم و حیا که در این خانه نمانده! اگر پولی که این آقا در خیابان‌های جمشید و لاله‌زار خرج کرد، پس انداز می‌کرد، الان همه‌تان خانه دار بودید. وقتی دید مزاحمش هستیم، ما را ول کرد در کجور خراب شده  تا اینجا بی‌سر خر پی عیش و نوش باشد!

بعد از انقلاب که یادت هست؟ راضی اش کردم برگردیدم تهران. یک سال بیشتر نبودیم که به بهانه‌ی موشک باران یک وانت کرایه کرد و برگشیم به کجور! فکر کردی به خاطر موشک باران بود که برگشتیم؟ نه پسرم. صدام سگ کی باشد! پدرت ما را به آنجا برد تا خودش اینجا خوش بگذراند.

پدر با یک توالت فرنگی به خانه آمد. از ورم پا‌هایش نالید و رگ‌هایش را نشان داد که بیرون زده بودند. توالت پلاستیکی و آماده را از نایلونش بیرون کشید و گفت
این هم آخر و عاقبت ما! توالت فرنگی را برد و در جای مخصوصش نهاد. غرولندش از دستشویی به بیرون می‌رسید. دقایقی بعد بیرون آمد و پا‌هایش را پماد مالید. زیر لب حرف می‌زد. هم نجوا می‌کرد و هم می‌نالید. دم و بازدمش همراه با آه و حسرت بود.

به چشمانم زل زد و گفت:
اولت خوب  بود آخرت نه! معلم‌ها از درس و مشقت تعریف می‌کردند. می‌گفتم؛ خدا را شکر! ما که هیچی نشدیم. شاید بچه‌ها به جایی برسند.
البته این جمله‌ها را پیش‌تر هم گفته بود. تازگی نداشت. اما حس کردم این بار جدی‌تر می‌گوید.
– من که یکی دو ماه دیگر می‌روم. خودت می‌دانی و این خانه و خواهرانت. هر جور که دوست دارید زندگی کنید. من با حقوق بازنشستگیم سر می‌کنم. مزاحم شما هم نمی‌شوم.

عصبانی شده بودم. گفتم: کجا می‌روی؟ این همه پس انداخته‌ای و می‌روی؟ حقوق بازنشستگی تو سهم این دخترانت هم هست.
– مگر کسی مرا آدم حساب می‌کند که بمانم؟ بمانم چه کار کنم؟ خفت از این بد‌تر؟ بپرس کدامشان یک لیوان چای جلویم گذاشته‌اند؟ ماهواره و تلویزیون تا نصفه شب روشن است و نمی‌توانم چشمم را روی هم بگذارم. اگر این پدرسوخته زندگی کجور را به فنا نداده بود، الان می‌رفتم و مثل آدم زندگی می‌کردم. هر روز گفت؛ تهران تهران… مگر اینجا پشکل ریخته‌اند؟

مادرم از آن اتاق شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
– پدر سوخته تویی. از هر انگشت پدر من یک هنر می‌بارید. ده سال کدخدا بود. شانزده سال شورا بود. دهانت را آب بکش وقتی نام پدر من را می‌بری. پدر خودت را ناسزا کن که پیش خر و گوساله بزرگ شد. یک سال است که می‌گویی می‌روم. پس چرا راحت مان نمی‌گذاری؟ برو. راه باز و جاده داراز.
پدرم با مشت توی سر و کله‌ی خودش زد.
می‌بینی؟ بلبل زبانی را می‌بینی؟ یک ده بی‌صاحب شود و یک زن بی‌صاحب نشود. بزرگ و کوچکی در این خانه نمانده است. هر کس برای خودش پادشاهی است!

مادرم به اتاق نشیمن آمد.
یک عمر هرزگی کردی بی‌حوصله شدی. چشم نداری کسی شب تلویزیون نگاه کند. ماهواره ببیند. هشت شب می‌خوابی می‌خواهی همه لال شوند؟
پدر به سوی مادر حمله کرد. مادرم به اتاق دیگر رفت و در را بست. پدر با لگد به در اتاق می‌کوبید.
باز کن پتیاره‌ی هر جایی. باز کن تا زبان درازت را قیچی کنم پدر سوخته. ریدم توی قبر پدرت که کدخدا بود و مال مردم خور.

پدر می‌خواست در را بشکند. دستش را گرفتم و با خواهش راضی اش کردم که بنشیند. بچه که بودم چند بار شاهد کتک خوردن مادرم بودم. اما پدر بیش از همه مرا کتک می‌زد. اگر شمار کتک خوردن‌هایم را میانگین بگیرم، شاید تا سال سوم راهنمایی هفته‌ای سه بار تنبیه بدنی شدید می‌شدم. چند بار سرم شکست. در آن همه سال، مادر دو سه بار بیشتر کتک نخورد. اما این روز‌ها در سن شصت سالگی، کار‌ها از لونی دیگر شده است.

مادر  را به خانه‌ی خودم آوردم. حوصله‌ی حرف زدن هم نداشتم. او بیدار بود و می‌خواست ادامه‌ی سریالی از شبکه‌ی فارسی وان را ببیند. من خوابیدم تا فردا هم از کلاس جا نمانم.

ادامه دارد

بخش اول   دوم    سوم   چهارم   پنجم   ششم   هفتم  هشتم   نهم  دهم   یازدهم   بخش آخر

خرید کتاب در آمازون

More from عباس سلیمی آنگیل
فرهاد عنکبوتی
فرهاد لباس مرد عنکبوتی را پوشیده بود و می‌خواست از دیوارِ مهتابی...
Read More