بچهها پدر آدم را در میآورند. امروز خستهام کردند. مدیر مدرسه در چشم یکی از معلمان نگاه کرده بود و گفته بود «احمق الرّجال معلم الاطفال». به این جرم که چرا دانش آموز را از کلاس اخراج کرده است. شاید راست میگوید! همیشه با خودم میگویم؛ تف به این بخت و اقبال! زمانی که در مدرسهای ششصد نفره دانش آموز بودیم، معلم سالاری رواج داشت. روزی سه بار چوب و فلک مان میکردند و در خانه هم توی زیرزمین زندانی میشدیم. حالا که در مدرسهی غیر دولتی دبیر شدهایم، دانش آموز سالاری است!
چرا نباشد وقتی که هر دانش آموز نصف دیهی یک آدم، شهریه میپردازد تا تست زنی بیاموزد! امروز امید از کمالات و جمالات آن زن گفت و از بیهوده بودن دلنگرانیهای من. زیاد حرف زد و اصلا نمیفهمید که من در شرایط روحی مناسبی به سر نمیبرم! غیبت نباشد اما امید با یک زن و سه بچه، هیچگاه بیزن صیغهای سر نمیکند. میگوید؛ ثواب دارد!
زنگ پایان که خورد با امید از مدرسه بیرون آمدیم. وقتی او تلفنی با آن زن زمان دقیق دیدار را هماهنگ میکرد، دلهرهام بیشتر شد. برگشتم و خودم را به دستشویی رساندم. آبی به دست و رویم پاشیدم و با رفع حاجت کمی آرام شدم. آمدم و با ماشین امید تا پارک دانشجو رفتیم. افسری از گوشهی پیاده رو ظاهر شد و به خاطر رفتن به محدودهی طرح ترافیک، میخواست امید را جریمه کند. امید با چرب زبانی توانست با مبلغی بسیار کمتر، قال قضیه را بکند. ماشین را در کوچهای پارک کرد و پیاده شدیم. یک آن پشیمان شدم و به امید گفتم؛ نمیآیم و نمیخواهم و…! ناراحت شد. مجبور شدم کوتاه بیایم. سِر بودم و چیزی نمیفهمیدم.
پشت بوفهی پارک، زنی روی نیمکتی تنها نشسته بود. امید را که دید بلند شد و ایستاد. امید ما را به هم معرفی کرد. احوالپرسی کرد و نشست. زنی نسبتا زیبا و تقریبا سی و پنج ساله. مانتویی کوتاه پوشیده بود و آرایشش کمی بیشتر از متوسط بود. شبیه زنهای حاضر جواب و دریده بود. همانهایی که عاشق خرید و تفریحاند! با دیدنش دست و پایم را گم کردم.
تا من میرم سه تا چایی بیارم، حرفهاتون رو بزنید. باشه؟
امید رفت و زن کمی جابجا شد تا من بتوانم کنارش روی نیمکت بنشینم. نشستم. پس از چند ثانیه سکوت، زن شروع کرد به حرف زدن.
شما مجردید؟
– بله. من مجردم.
خوبه!
زن درنگ کرد و با گوشی تلفن همراهش ور میرفت. خواستم حرفی زده باشم، پرسیدم
شما هم مجردید؟
ناگهان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
وااا! پس چی فکر کردید؟!
تازه فهمیدم چه گندی بالا آوردهام. دوست داشتم چیزی منفجر شود یا کسی در پارک بمیرد یا دعوایی شود تا فضا عوض شود. اما هیچ چیز روی نداد. همه جا امن و امان بود. گفتم:
شرمنده! معذرت میخوام. اشتباه لپی بود و قصدی نداشتم.
زن خیلی محترمانه برخورد کرد و در حالی که لبخند میزد گفت
مهم نیست. پیش میآد. امان از حواس پرتی شما آقایان!
– این بچهها برای آدم حواس نمیذارند.
میدونم. شغل سختی دارید. معلمی شغل پر درد و سری است. چرا تا حالا ازدواج نکردید؟
– شرایط فراهم نشده بود.
امید با سه لیوان چای برگشت. یک ساعتی صحبت کردیم. سارا دقیقا ۳۸ ساله بود و اهل میدان خراسان. مطلقه بود و در خانهی پدرش زندگی میکرد، اگر چه تیپ و قیافهاش به بالاتر از میدان فردوسی میخورد. نمیتوانم دروغ بگویم اما من در آن یک ساعت و یا بیشتر، ترسم ریخت و از سارا خوشم آمد. او بر خلاف قیافهاش چندان رمنده و هفت خط نبود. من زمانی که ترسم ریخت، توانستم درد مشترکی را در پشت مردمکانش تشخیص دهم.
حدس زدم که خاستگاه و پایگاه اجتماعیمان یکی است، از یک طبقهایم و نگاهمان تفاوت بنیادین ندارد. با خودم گفتم: «کبوتر با کبوتر باز با باز… حق با امید است. از کجا معلوم این زن زندگی را به کامم شیرین نکند»! خوشبین بودم که سارا بتواند مرا از کنام خانه به دنیای پر جوش و خروش بیرون بکشاند.
قرار گذاشتیم سه ماه به عقد موقت من در بیاید و من علاوه بر نفقه و خوراک و پوشاک، نیم سکه بهار آزادی به او بدهم که تقریبا پانصد هزار تومان میشد. من و سارا در حالی که شانه به شانهی هم گام برمیداشتیم، دنبال امید راه افتاده بودیم. مقصد ما صد متر آن سوتر از چهار راه ولیعصر بود. پیش دفترداری میرفتیم که آشنای امید بود. امید اعتقاد داشت که اگر پیوندمان در دفاتر عقد و ازدواج ثبت شود، بهتر است. در آنجا مرد عاقد هر چه گفت، سارا تکرار کرد: «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ». به من هم آموخت که بگویم: «قبلت التزویج» و من نیز گفتم.
از دفتر بیرون آمدیم. امید تبریک گفت و رفت. عجله داشت. در سرش هزار سودا بود و هیچگاه خسته نمیشد. نمیدانم چرا این لطف را در حق من کرد! با سارا قدم زنان تا ایستگاه مترو چهار راه ولیعصر آمدیم. دگرگون شده بودم. احساس کسی را داشتم که از بلندی بترسد و یکی او را هل دهد و پس از سقوط و سلامتی، سراپا خشنودی و غرور شود.
میفهمیدم که چیزی در من میتراود. شاید هورمونی بود که سی و دو سال ریاضت کشیده بود. نمیدانم! هر چه بود برای من عجیب بود. دست سارا را گرفتم و فشردم. او هم آرامتر پاسخم را داد. درآن لحظه بیگمان دوستش داشتم و به قول شاعر، نمیدانم برای من، صلت کدام قصیده بود. دلم میخواست مانند دخترها و پسرها برویم توی پارک بنشینیم و وقت تلف کنیم. اما سارا عجله داشت.
با اصرار من رفتیم دو بستنی میوهای خوردیم و برای نخستین بار به چشمانش زل زدم و لذت بردم و آنگاه به سمت ایستگاه مترو آمدیم. سارا میخواست به خانهی پدرش برود و وسایلش را به خانهی من بیاورد. جلوی در ورودی مترو، معطّلش کردم و انگشتانم را در انگشتانش گره زدم. چشمانش را نگریستم و با خواهش گفتم:
وسایلت رو فردا بیار. امشب بریم پیش من…!
سارا قبول نکرد
عزیزم این قدر من رو میبینی که خسته بشی!
گفتم: غلامتم دختر…
گفت: وااا…!سارا دستی تکان داد و بر پلّهی برقی مترو ایستاد و آنگاه دلم را با خود به تونلی تاریک برد.
برای نخستین بار در عمرم پی بردم که «او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان و…» یعنی چه و آن بیچارگان که معشوقشان با شتر در بادیهها هر لحظه دورتر میشد، چه کشیدند! با خودم زمزمه کردم؛ای کاش میشد به مردگان عاشق کمک کرد!ای کاش میشد از رنج گذشتگان کاست!ای کاش میشد به مردگان دلداری داد!ای کاش…!
فراموش کردم شماره تفلن سارا را بگیرم. تا شب در خیابانها پرسه زدم. پس از مدتها به پارکشهر رفتم و خاطرهی دورانی که برای کنکور تست میزدم را زنده کردم. دلم برای بچههای بیکار و بارِ پارک تنگ شد. چه دوران شوم و انسان سوزی بود دوران کنکور! به سفره خانهیسنتی سنگلج رفتم و قلیانی کشیدم. با درختان کهن سال پارک همزاد پنداری کردم و گلها را زیباتر از همیشه دیدم. به خانه که رسیدم، اتفاقی رخ داد که آزارم میداد؛ چهرهی سارا را فراموش کرده بودم! هر کاری میکردم، هر چه قدر به حافظهام فشار میآوردم، کمتر به ذهنم میرسید.
چشمانش، گونهها و ابروانش، چانه و گردن و… نه! هیچ چیز به یادم نمیآمد و این مسئله آزارم میداد! با خودم فکر کردم که نکند سارا خیلی زشت باشد! بیگمان با یک نگاه نمیتوان به زیبایی یا زشتی کسی پی برد. آیا سارا واقعا همانی بود که امروز غروب دیدم؟ ترسیدم که چرا ناگهان این اندازه وابسته-اش شدهام. به خودم گفتم: «بدبخت زن ندیده»!
دو بار خواستم به امید زنگ بزنم و شمارهی سارا را از او بگیرم اما پشیمان شدم. چند برگه صحیح کردم. دیر وقت دراز کشیدم و در رختخواب غلتیدم.
بخش اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم دهم یازدهم بخش آخر