داستان «میر شکار» – ۷

بالاخره آمد. صدای کشیده شدن پنجه های تیز و بلندش را روی دیواره تنوره می شنیدم. نگاه حضرات داخل اتاق متوجه من شد. در سکوت با چشم و ابرو خبر می دادند که آمد.

اکثریت پیر و کهنسال بودند. بعضی های شان دندان نداشتند. در هم چپیده و چفت نشسته بودند و برای اینکه جای کمتری اشغال کنند زانوها را بغل کرده بودند. تکان نمی خوردند مبادا تمرکز تیرانداز بهم بخورد. ته مانده کِره، روی هیزم خودنمایی می کرد.

کله موش نمایان شد. نفس در سینه حضرات حبس شده بود. کوچکترین صدایی از کسی بلند نمی شد. سکوتِ داخل اتاق، اهالی بیرون را هم ساکت کرده بود. گرزه موش نگاهی به حضرات انداخت. خواست که برگردد اما نرفت. انگار به شک افتاده بود.

از دیدن این همه آدم باید احساس خطر بکند یا نه؟ کوچکترین حرکتی نبود. صدای نفسی برنمی آمد. تکلیف خودش را نمی دانست. نگاه دیگری به حضرات مجسمه انداخت و این بار دل به دریا زد و سرش را کامل پایین آورد. باید ماشه را می چکاندم قبل از اینکه کسی از هیجان سکته کند.

ماشه را چکاندم. گرزه موش جیغ کوتاهی کشید و روی هیزم های کف شومینه افتاد.

زدش، زدش.

صدای مش مصطفی بود که همزمان بالا و پایین می پرید. بیرونی ها برای دیدن لاشه موش به طرف درِ دفتر هجوم آوردند. جمعیت داخل هم برای خروج از اتاق بلند شده بودند. راه خروج بسته شد.

مش ممد برادر مش مصطفی کنارم بود. فریاد کشید: آقای مدیر به مش مصطفی بگو راه رو باز کنه. این پیرمردها طاقت این تکانها و فشارها رو ندارند. همین الان خیلی ها شلوارشون رو خیس کردند.

سلمان شاگرد آسیابان نزدیک شومینه بود. فریاد زدم: سلمان موش رو بنداز بیرون. سلمان فوری با دستان بزرگ و پهن، گرزه موش را از بالای سر همه به داخل حیاط انداخت.

بیرونی ها به طرف گرزه دویدند. راه باز شد. پیرها آرام آرام اتاق را ترک کردند. در حیاط مدرسه غلغله ای بر پا بود.

هر کسی از کنارم رد می شد یا دستی به سرم می کشید یا کنارم می ایستاد و دست روی شانه ام می گذاشت. بعضی ها روبوسی می کردند. زنها که تعدادشان زیاد تر شده بود نزدیک درب مدرسه شعر و بیت حماسی می خواندند و دست می زدند و کِل می کشیدند.

مات و مبهوت و بلاتکلیف ایستاده بودم و نگاه می کردم که ناخواسته در چه مخمصه ای گرفتار شده بودم و فکر اینکه شاید این اتفاق مضحک در آینده داستانی شود که سینه به سینه نقل کنند.

صدای مش مصطفی رشته ی افکارم را پاره کرد: سلمان برو دنبال الیاس دهل چی. پریدم جلوی سلمان و مانع شدم: صبر کن سلمان… مش مصطفی دهل برا چی؟

ادامه دارد

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی

More from ابراهیم تدین
داستان «میر شکار» – ۱۰
هوشنگ عشق لاتی داشت و سعی می کرد تهرانی صحبت کند و...
Read More