داستان «میر شکار» – ۶

ببین آقای مدیر شما این مردم رو خوب نمی شناسید. حق دارید. تازه به این روستا آمدید. اینا عاشق تفنگ و تیراندازی و شکارند. نه تنها این روستا، کل منطقه همینه. عاشق تفنگند. خونه ای نیست که یه تفنگ از دیوارش آویزون نباشه، بخصوص برنو. عزاداری، شادی و عروسی هاشون بدون تفنگ راه نمی افته. عزت و آبروشون تفنگه و مهارت در تیراندازی هم افتخارشون.

حالا دیدند یه جوون شهری که معلم بچه‌هاشون هم هست به این خوبی تیراندازی می کنه ذوق زده شدند. براشون هم توفیری نداره شکار موش باشه یا ببر و پلنگ.

هنوز حرفم با مش مصطفی تمام نشده بود که فریاد حسین کلاس چهارمی بلند شد: آقا اجازه، بیا که آمد. داره کره ها رو می خوره. بزرگه آقا. اندازه ی یه بچه خرگوش.

بسرعت به طرف اتاق دویدم اما رفته بود. تکه ای از کره را هم خورده بود. می دانستم که دوباره بر می گردد. هنوز داخل تنوره بود. رو به مش مصطفی کردم و گفتم: میشه اهالی رو متفرق کنی تا منم به کار و زندگی ام برسم.

این چه حرفیه آقا. میخوای مردم رو از خودت ناراحت کنی؟ اینا کار و زندگی شون رو توی این سوز سرما ول کردند که دست به تفنگ شدنِ جنابعالی رو ببینند. میخوای محروم شان کنی؟

نمی توانستم این همه آدم را از مدرسه بیرون کنم. بارها شام و نهار به میهمانی شان رفته بودم. اهالی ول کن نبودند. به پیشنهاد مش مصطفی پیرمردها و افراد مسن داخل اتاق نشستند و جوانها بیرون. اتاق کاملا پر شده بود. سی چهل نفری کنار هم چفت نشسته بودند. فقط ردِ لوله تفنگ و مسیر ساچمه تا شومینه خالی بود. مش مصطفی کنار در اتاق روی صندلی نشسته بود که هم داخل و هم خارج اتاق را زیر کنترل خودش داشته باشد.سیگاری روشن کرد و با صدای بلند گفت:

حضرات ماشاءالله همه تفنگچی و اهل شکارید، همه واقفید شکار تو شلوغی و سر و صدا خودش رو نشون نمیده. پس همه سکوت می کنیم تا ذهن آقا به هم نریزه و تیرش خطا نرود.

بعد طلب صلوات کرد، برای سلامتی همه و اینکه تیر آقا خطا نرود. بعد از صلوات همه ساکت شدند. نیم ساعتی گذشت. صدای نفس بر نمی آمد. سکوت مطلق.

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی

More from ابراهیم تدین
برو مدارس دولتی مخصوص فقرا
این روزها ایام ثبت نام بچه‌ها است. همه میخوان بچه هاشونو تو...
Read More