داستان دنباله دار « میر شکار»

بزحمت خودم را به روستا رساندم. چندتا ماشین عوض کردم. مینی بوس و سواری و آخری هم وانت بود. پیاده که شدم راهنمای تعلیماتی منطقه، سرِ سه راهی روستا منتظرم بود. با مشخصاتی که از اداره آموزش و پرورش گرفته بودم، شناختمش .بخصوص موتورِ هوندا تریلِ زرد رنگش.

بیست و یک سالم بود. خیلی جوان بودم. هیکل درشتی نداشتم به همین دلیل جوان تر به نظر می رسیدم. دو هفته ای بود که استخدام شده بودم. سلام و سلام . خودم را معرفی کردم. نگاهی به قیافه خاک آلودم انداخت و گفت:

تو معلم روستا هستی؟

حرفش رو قطع کردم و گفتم بله.

در حالیکه سراپایم را برانداز می کرد گفت

بهت نمیاد. اول فکر کردم دانش آموز دبیرستانی هستی.

ترک موتورش نشستم و نیم ساعت بعد داخل مدرسه بودیم.

نزدیکی های ظهر بود. اواسط مهر ماه. راهنما کلید دفتر مدرسه را تحویلم داد و گفت.

ببین چی میگم. مدرسه چند پایه است. دو تا اتاق داره و حدود بیست تا دانش آموز. دختر و پسر، اول تا پنجم. اتاق اولی دفتره و اون یکی کلاس. مدرسه اموال زیادی نداره. این منبع آبه و اون یکی منبع نفت که از دایره خدمات اداره میان پُرِش می کنند. آب هم اهالی روستا برات میارن. یه دونه علاءالدین نفتی و یه کمد فلزی هم هست که داخل دفتره.

میتونی تو دفتر بیتوته کنی، نخواستی اهالی بهت اتاق میدن. بعد سوار موتورش شد و رفت.

دفتر مدرسه بهم ریخته بود .مقداری ظرف و ظروف کهنه از معلم سال قبل مانده بود. گویا تو همین دفتر بیتوته داشته. مشغول بررسی اوضاع مدرسه بودم که متوجه شدم بچه‌ها سایه دیوار روی زمین به ردیف، ساکت نشسته و به من زل زده اند. با دست اشاره کردم که بیایید. ذوق زده به طرفم دویدند.

به کمک بچه‌ها مدرسه را مرتب کردم.

دو هفته ای بیشتر نگذشته بود که با بچه‌ها و اهالی روستا اُخت شدم.

روستای بسیار زیبا و نسبتا کوچکی بود روی تپه ای پهن و بزرگ.

دو طرف روستا دره بود و دو رودخانه ی کوچک از دره ها می گذشت و حدودا یک کیلو متر بعد از روستا بهم می پیوستند و یکی می شدند.کوهها و تپه های اطراف پوشیده از جنگل بلوط بود.

تو دفتر مدرسه بیتوته کردم. بهتر از خانه های مردم بود. یعنی آزاد تر بودم. بعد از ظهرها با بچه های روستا فوتبال بازی می کردم. رابطه ام با مردم خوب بود. بیشتر مواقع شام و نهار مهمانشان بودم. اوایل بخصوص هنگام غروب احساس دلتنگی میکردم اما مدتی بعد کم کم از سرم پرید.

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی

 

More from ابراهیم تدین
۲۹ تا گیلکی‌ و مازنی‌ یکطرف، من یکطرف
انگار دیروز بود. سی و هشت سال پیش. چه زود گذشت! بعد...
Read More