روزهایی که سارا صیغه من بود – ۷

از بیمارستان بیرون رفتم و از دکه‌ی کنار در اصلی، چند آبمیوه و یک بیسکویت ساقه طلایی خریدم. اگر قرار باشد بین یک شب ماندن در بیمارستان و زندان یکی را برگزینم، بی‌گمان زندان را انتخاب می‌کنم. هر چند لطف زندگی در این است که مجبور به گزینش هیچ کدام نباشی. سارا لیوانی آب سیب نوشید و آماده‌ ترخیص شد. دکتر پیشنهاد کرده بود که یک شب بماند. اما او بر رفتن پافشاری می‌کرد. نسخه‌ی دارو‌هایش را برداشتم و به صندوق رفتیم.

در حیاط بیمارستان گفتم، سارا چه مشکلی داری؟ گرفتاریت را بگو. شاید کمکت کردم. اما او با عجله منکر هر گونه مشکلی شد. زیر بغلش را گرفتم و از در بزرگ بیمارستان بیرون آمدیم. بایستی سارا را به خانه می‌رساندم و سری به خانه‌ی پدری می‌زدم.

وقتی در راهبندان  جاده های شهر گیر می‌کنی، آمد و شد خودروهای تک سرنشین چون دشنامی زننده مرتب در جلوی چشم آدم رژه می روند . گاهی تحمل برخی از مردمان سخت می‌شود. در راه چیزهایی برای شام خریدم و زیر بغل سارا را گرفتم و به خانه آمدم. کوشیدم چیزی کم و کسر نباشد. بر تخت خواباندمش. پتویی نازک بر رویش کشیدم و رهسپار خانه‌ی پدری شدم.

می‌خواستم به محض رسیدن، خیلی حرف‌ها بزنم. اما وقتی دیدم مادرم گوشه-ای کز کرده است، من هم ساکت نشستم. پدرم هم آمد و پاسخ سلامم را با کنج لب گفت و به اتاقی دیگر رفت. در خانه‌ی کودکی‌های من چیزی روی داده بود. حتی با چند ماه پیش متفاوت شده بود. این قهر و آشتی و جنگ و نزاع‌ها از جنسی دیگر بودند.

خیلی چیز‌ها سر جای خودشان نبودند. از آشپزخانه بوی‌های مطبوع همیشگی به مشام نمی‌رسید. از آن بوهای شامه نوازی که خستگی درس و مدرسه را از تن مان به در می‌کرد! به کنج اتاق نگریستم که مشق‌هایم را آنجا می‌نوشتم. کسی جرئت نداشت سر جای من بنشیند.

وقتی از شمال به تهران کوچیدیم، در همین خانه‌ی بی‌صاحب خانه ،سکنی گزیدیم و همین جا آن قدر مشق نوشتیم و از تلویزیون «مدرسه‌ی موش‌ها» دیدیم تا بزرگ شدیم. همین جا بود که شب‌ها از باخت پرسپولیس گریه می‌کردم و از ترس پدر جیکم در نمی‌آمد. همین جا بود که خواب کجور و گندم زار‌هایش را می‌دیدم.

هر سه خواهرم سر کار می‌رفتند و نبودند. پدر در اتاقی و مادر نیز در اتاقی دیگر…! نیمی از لیوان چای را سر کشیدم و گفتم
– اینجا چه خبر شده؟ شما دارید چه بلایی سر خودتان می‌آرید؟
– من که تا یکی – دو ماه دیگه مهمانم! می‌رم. سر به کوه و بیابان می‌ذارم.
– آخه پدر جان این هم شد حرف؟! کدام کوه و بیابان؟ چرا؟
– بذار بره! ده بار تا حالا گفتی. پس چرا نمی‌ری؟

حرف مادرم تمام نشده بود که پدر دوباره با کلّه به چهار چوب در کوبید. به سختی توانستم مانعش شوم. کمی بد و بیراه گفتم. پدر یقه‌ام را گرفت. باورم نمی‌شد!
عید که می‌شه همه یه سری به پدر و مادرشان می‌زنن. تو چی؟ یک ماه از عید گذشته آمدی که چی بگی؟
دستش را به آرامی از گریبانم جدا کردم.
– پدر جان من چهاردهم عید از مسافرت برگشتم. فرداش هم رفتم مدرسه. مگر تهران بودم که…!
– هر قبرستانی که بودی!

پدر راست می‌گفت. مادر هم درست می‌گفت. هر دو نیز نادرست می‌گفتند. کمی خودم را نفرین کردم و به روح و روانم لعنت فرستادم. مادرم اندوهگین بود که چرا من و دیگر بچه‌ها ازدواج نمی‌کنیم. چرا زندگی مجردی را به پایان نمی‌-بریم. او پدرم را مقصر می‌دانست. پدرم را مسئول همه‌ی نابسامانی‌ها زندگی ما می‌دانست.

مادرم می‌گفت؛ پدر همیشه بی‌خیال و بی‌درد بوده است. می‌گفت؛ چرا بی پول است و قادر به کمک کردن فرزندانش نیست؟ می‌گفت؛ اول زندگی باید دست بچه‌ها را گرفت اما پدرت گور ندارد که کفن داشته باشد. می‌گفت؛ فلانی و بهمانی را نگاه کن! از تو کوچک‌تراند اما زن و بچه دارند. می‌گفت؛ «دلم خونه مادر»

در این گیر و دار، مادرم به رفتارهای پدرم مشکوک بود. به رابطه‌ی او با بیوه‌ای در همسایگی مان! پدرم هم به جلسه رفتن‌های مادرم بد گمان بود! به شرکتش در جلسات ختم انعام و…! حتی به نوع لباس‌هایی که در زیر چادر می‌پوشید! باورم نمی‌شد که آدمیزاد پس از شصت سالگی کینه توز شود. اما این اتفاق رخ داده بود. حس کردم زندگی ما مانند کشتیِ در حال غرق شدنی است که فقط دکلش بیرون مانده است.

ترسیدم داستان خودم و سارا را بگویم. وضع بد‌تر می‌شد و شیون به هوا برمی-خاست. پسر که صیغه نمی‌کند! آن هم یک زن بیوه. حتما می‌گفتندو من جوابی نداشتم بدهم. کمی به در و دیوار خیره شدم. بوی خیر نمی‌شنیدم از اوضاع. کمی اندرزشان دادم و گفتم پیش چشم دختر‌ها از این کار‌ها نکنید، نتایج خوبی ندارد. خواستم با آوردن نام دختر‌ها، دلواپس شان کنم. خداحافظی کردم و بازگشتم.

در راه به یک عالم چیز فکر کردم. تمام بیچارگی‌هایی که‌ گاه گاه در زندگی دیگران می‌دیدم و می‌شنیدم، آمده بودند تا جهان نسبتا بی‌قیل و قال مرا در هم نوردند. یعنی پدر و مادر من هم پس از شصت سالگی به تب طلاق این سال‌ها دچار خواهند شد؟غرق فکر و خیال بودم که خودم را در خانه ام یافتم. حال سارا بهتر شده بود. از آشپزخانه بوهای دلپذیری به مشام می‌رسید. از بستر برخاسته بود و خانه را می‌آراست. کار‌هایی می‌کرد تا نبودنش، زندگی گذشته‌ام را آزار دهد، تا روزهای بدون او را هدر رفته بنامم.

کنارش نشستم و«خسته نباشیِ»غرّایی گفتم و بعد، مقداری از کلمات توصیفی که شنیده بودم زنها دوست دارند را نثارش کردم. البته باید سخن از دل برآید و گرنه، گوش هر انسانی می تواند لحن  صمیمی را از  ادا تشخیص دهد. مگر آنکه دروغ‌پرداز، نقشش را خوب بازی کند.

ادامه دارد

بخش اول   دوم    سوم   چهارم   پنجم   ششم   هفتم  هشتم   نهم  دهم   یازدهم   بخش آخر

خرید کتاب در آمازون

More from عباس سلیمی آنگیل
اولین و آخرین ماجرای خانم بلند کردن بنده
آقای فروزان از همکاران ما بود. جوانی سرحال و خوش تیپ و...
Read More