داستان «میر شکار» – ۲

مورد احترام همه بودم. از هر کوچه ای می گذشتم زن و مرد پیر و جوان به احترامم بلند می شدند. در مراسم عروسی و عزا و ختنه سوران در صدر مجلس بودم.

اوایل خجالت می کشیدم. جوانی بیست و یک ساله بودم و و در میان پیران کهنسال به من جا داده شده بود. از این همه احترام و محبت معذب بودم. اما کاری از دستم بر نمی آمد. همه روستاها همین وضعیت بود. به معلم احترام می گذاشتند. اما چیزی که ذهنم را درگیر کرده بود رفتار قلی خان بود.

می گفتند قلی در دوره خان خانی، خان منطقه بوده. گر چه بعد از اصلاحات ارضی پر و بالش قیچی شده بود اما هنوز هم بر و بیا و ابهت خان را داشت. خانه اش از همه‌ خانه های روستا بزرگتر بود، ماشین داشت. گله های بزرگ گوسفند داشت. مرغوب ترین زمین های کشاورزی روستا متعلق به قلی خان بود.

شایع بود که از تفنگ چی های خاص رضا شاه بوده. دوران جوانی تیرش ردخور نداشته. پرنده را در آسمان با یک گلوله به خاک می کشیده و عاشق تفنگ و اسب و شکار بوده و هنوز هم انواع تفنگ ها را به دیوارهای خانه اش، آویزان دارد. هشتاد سال را رد کرده بود. بلند قد و خمیده. روزگار کمانش کرده بود. با عصا راه می رفت. همیشه کت می پوشید. چه تابستان، چه زمستان.

تنها کسی که مطلقا تحویلم نمی گرفت همین قلی خان بود. حتی جواب سلامم را نمی داد. چند بار در کوچه های روستا با هم برخورد کرده بودیم، گرم سلام کرده بودم و جوابی از قلی خان که نشنیده بودم هیچ، رو هم برگردانده بود.

دست می دادم انگشت شستش را تا اولین بند انگشتان پیش می کشید و با نوک پنجه هایش دست می داد و بلافاصله دستش را پس می کشید. نه آشنایی قبلی داشتیم، نه سابقه برخورد ناخوشایندی.

دلیل این کارش را نمی دانستم. ناراحت می شدم اما خیلی برایم مهم نبود. زود فراموش می کردم.

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی

 

More from ابراهیم تدین
ﻃﻼﻫﺎﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺭفت، ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﯾﮑﻪ ﯾﺎﺭﺍنه
ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﺱ ﻓﺮﺷﯿﺪ. بنای قابلی بود و سرش خیلی شلوغ...
Read More