ای بابا آقای مدیر مگه نمی بینی مردم چقدر خوشحالند. معلومه فقط یه دهل و سرنا کمه
بشدت عصبانی بودم، اما نمی توانستم سرِ مش مصطفی فریاد بکشم و از مدرسه بیرونش کنم. بزرگ ده بود و همسن پدرم . آرامشم را حفظ کردم و آرام گفتم:
مش مصطفی این چه حرفیه. میخوای مضحکه مردم بشم. فردا این قضیه داستان میشه و آبرو و حیثیت من بیچاره ضایع می شه. بخاطر کشتن دو تا موش دهل بیاریم؟ چطوره اصلا عروسی بگیریم؟
مش مصطفی بی خیال لبخندی زد و گفت_بله آقای مدیر عروسی بگیریم. چرا اینقدر سختش میکنی. مضحکه کدوم مردم. مردم ماییم. ببین آهااااا و اشاره کرد طرف اهالی.
ببین آقای مدیر!! تو هنوز جوونی. یه چیزی از منِ مش مصطفی بشنو . یادت باشه از هر دلیلی برای شادی کردن استفاده کن. حتی شکار موش. اگر هم دلیلی نیست، بی دلیل شادی کن. ساز و دهل چه ضرری داره؟ بذار ساز بزنند و شادی کنیم. شادی که بد نیست.
حرفم با مش مصطفی تمام نشده بود که فرامرز سُرنایش را کوک کرد تا همراه دهلِ الیاس ترانه ی محلی اشرفی جیم به جیم را بنوازد و قِر اهالی را در آورد.
حدود ساعت یازده و نیم صبح بود. تقریبا همه اهل آبادی در حیاط مدرسه بودند. همه می رقصیدند. زن و مرد. پیر و جوان. کودک و نوجوان.
زنها با لباس های رنگی، همنوا با ساز الیاس و فرامرز دستمال بازی می کردند. پیرمردها دست می زدند و جوانها رقص چوب می کردند. چوب بازی.
تفنگ بدست روی صندلی کنار مش مصطفی نشسته بودم. یکی دو بار به اصرار اهالی بلند شدم و رقص چوب کردم اما بلد نبودم. آنها هم رعایت می کردند و چوب را آرام فرود می آوردند. دیگر به ضایع شدن و حرف دیگران فکر نمی کردم. بعدها هر که هرچه می خواهد بگوید. بدهکار کسی که نیستم.
همه مشغول رقص و پایکوبی بودند که پیکان سیاه رنگِ قلی خان بوق زنان وارد مدرسه شد. هوشنگ راننده و داماد قلی خان، از ماشین پیاده شد و به طرف من و مش مصطفی آمد.
با هر دوی ما دست داد و درِگوشی با مش مصطفی صحبتی کرد و بلافاصله خود رقص کنان به وسط جمعیت رفت. مش مصطفی در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت: امشب عمارت قلی خانیم.
نا خودآگاه ابروها را بالا انداختم و زمزمه کردم…عجب این قلی خان که حتی جواب سلامم رو نمی داد برای شام دعوتم کرده.
بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی