ذِلّه ام کرده بودند. میدانستم از تنوره شومینه می آیند. اتاق هیچگونه سوراخ و روزنه ای نداشت. هر چه دم دست شان می رسید را می جویدند. ورقه های امتحانی بچه ها، کارنامه ها، دفاتر مدرسه، لباسهای خودم.
امانم را بریده بودند. سم موش خریدم و با گندم آغشته کردم، چسب مخصوص سر راهشان گذاشتم. افاقه نکرد. تله موشهای فنری و قفسی هم جواب نداد. یکی دو روز غیب شان می زد اما پنجشنبه، جمعه ها که نبودم تلافی می کردند.
اوقاتم را تلخ کرده بودند. حتی بچهها هم فهمیده بودند. وقتی به ورقه های تکه تکه شده بچهها روی میزم خیره شده بودم مهناز کلاس پنجمی دست بلند کرد و گفت آقا اجازه:
اینا موش معمولی نیستند. گرزه موش هستند. گربه ها هم ازشون می ترسند. بعضی ها شون به اندازه ی یه بچه کانگورو اند.
آقا اجازه خیلی بزرگند. بیشترشون اطراف مکینه برنج کوبی لونه دارند، وقتی شما نیستید و شومینه سرد و خاموشه از تنوره ی شومینه میان پایین باید دهانه تنوره رو کور کنی. صدای عزیز بگ بود. کلاس چهارم.
نه، امکان نداشت، شومینه یکی از دلخوشی های من بود .شب های سرد روستا چراغ زنبوری را روشن می کردم و تکه های هیزم بلوط را درون آتشدان شومینه با کمی نفت آتش می زدم و چند لحظه بعد در کنار گرما و رقص زیبای شعله ها نوشیدن چای چه لذتی داشت.
گاهی هم صادقی از روستای مجاور می آمد. شیشه ی شراب دست سازش را از جیب بغل پالتوی بلندش بیرون می آورد. لیوان ها را آرام و با وسواس پر می کرد تا دُرد شراب تَهِ شیشه بماند و قاطی شراب نشود. بعد لیوانش را روبروی شعله های آتش می گرفت و آرام زمزمه می کرد.: «هوممممم، شراب ناب،،، قرمز و شفاف»
نه، بدون شومینه نمی شد. باید فکر دیگری می کردم. در حالیکه به بچهها خیره شده بودم تفنگ به ذهنم خطور کرد تفنگ… تفنگ بادی.
سالها پیش از این ماری که از درخت خانه ی قدیمی مان بالا رفته بود و بین شاخه ها پنهان شده بود را با تفنگ بادی زده بودم. دقیقا وسط سرش. از لابلای شاخه ها شل شد و افتاد پایین درخت.
بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش پایانی