طلاق در بزرگراه – ۸

حوالی ۳ صبح، از چهار راه اصلی وارد کوچه ایی شدم که با دست به من اشاره کرده بود. خانه مجردی یک دختر ایرانی، از مواردی نبود که زیاد دیده باشم. از سمت پارکینگ، مریم یک ورودی مجزا برای خودش داشت. وارد خانه اش شدیم. خونه، سالن مرتب و جمع و جوری داشت. یک سه تار روی دیوار کنار آشپزخانه خودنمایی می کرد.

من روی کاناپه نشستم. بدنم داغ بود. همان لحظه دوست داشتم کنارم باشه تا در آغوشش بگیرم و ببوسمش، میل داشتم دستم را در موهای صاف و کوتاه سرش قرار دهم و به آرامی نوازشش کنم. اما نمی دونستم که اون هم همین رو میخواد یا نه؟

یک عالم هراس و هشدار در برابر ما چیده بودند. انگار پدران ذاتاً بقال و تنگ نظر ما، دختران و پسران شان را شبیه شاگرد بقالی های رقیب، بار آورده بودند. بدبینی، نگرانی و سوء استفاده در ناخوداگاه ما رخنه کرده بود.

آنقدر فضای رشد شعور جنسی برای ما مردها مخدوش و غیرصمیمی بود که خیلی از ما پذیرفته بودیم فقط باید به چنگ شان بیاوریم و تا آنجا که امکانش هست تکه ایی از روح و جسم شان را تصاحب کنم و سریع از معرکه بگریزم.

مریم به محض ورود به اتاقش رفته بود. به سرعت لباسش را عوض کرده بود و دستی به موهایش کشیده بود و با یک لباس خواب بلند که حتی پاهایش را هم پوشانده بود وارد اتاق نشیمن شد. در حین آوردن تکه کیک کوچکی که قولش را داده بود از من پرسید که آیا جا برای کمی مشروبِ شیرین دارم یا نه؟

یک ساعت دیگر گذشته بود و کیک و بطری مشروب نصفه را با هم تمام کردیم. خیلی ساده و صمیمی رو به من گفت: « اگر ایرانی بازی در نیاوری می توانی همینجا روی کاناپه بخوابی. هر دو خسته ایم و برای هر دوی مان بهتره همه چی رو  معلق نگه داریم تا بعد… مرسی.»

پیشنهادش آنقدر صریح و ساده بود که بی اختیار و با لبخند پذیرفتم هر چند در کنج ذهنم هنوز امیدوار بودم که اتفاقی ممکنه بیفته. مغزم خسته بود و مشروب هم با آنکه تمام شب فقط نم نمک خورده بودم ولی اجازه نمی داد خیلی دقیق باشم. خودم را، مرد  بودنم را، به درخواست او،  مهار داشتم. احساس خوبی هم داشتم از اینکه میمی توانم درخواستش را محترم بشمارم.

بعد از گرفتن یک دوش سریع، خودم را در مبل اتاق نشیمن ولو کردم. قبل از اینکه چشمم را ببندم متوجه نور بسیار کمرنگ یک آباژور سبز شدم که از در نیمه باز اتاق خواب مریم راهش را به سمت من یافته بود. چشمانم را بستم. هنوز بین خواب و بیداری بودم که مریم با کمی شیطنت گفت « اگر قول بدهی ایرانی بازی در نیاری می توانی بیایی اینجا کنار من بخوابی.

بخش اول داستان    بخش دوم   بخش سوم    بخش چهارم    بخش پنجم  بخش ششم   بخش هفتم   بخش هشتم    بخش نهم  بخش پایانی

FreeDigitalPhotos.netView Post

More from ونداد زمانی
زندگی مثل بلیط بخت آزمایی است
در اغلب کشورها، بلیط بخت آزمایی وجود دارد و بخش قابل توجهی...
Read More