ماشین من، بدون کوچکترین خراشی، بین سه ماشین پلیس ساندویچ شده بود. یک آمبولانس و دو ماشین آتش نشانی هم بودند. ترافیک در بزرگراه کند شده بود. انگار بیش از ۱۰ مرد و زن که قوی هیکل ترین آدمهای روی زمین بودند با یونیفورم های مختلف به همراه نور رنگارنگ ماشینهایشان دور و برم میچرخیدند.
دستهایم از پشت با یک دستبند پلاستیکی قفل شده بود. گرسنه ام بود و سر درد داشتم. از همه بدتر نگاهِ مسافرین ماشینهای بند آمده در ترافیک بود که از برابرم میگذشتند و با دیدن من، به خودشان دلداری می دادند که وضع خودشان زیاد هم بد نیست.
دیدن من، یک خلافکار به دام افتاده، برای حوصلهِ سر رفتهشان، اتفاقی جدید بود. با وضعیتی که من داشتم هر حدسی که به تخیل شان میرسید دور از انتظار نبود. در ذهن خودشان، برای روزنامههای فردا تیتر میساختند. دستگیری دزد جواهرها، تعقیب و گریز یک ساعته با دستگیری قاتل به پایان رسید، دزدی که بزرگراه را بند آورده بود.و…
روی گلگیر قطور ماشین آتش نشانی نشسته بودم و به سئوالات تکراری مامورین پاسخهای یک کلمهایی می دادم. نمیخواستم حرف بزنم. آنها هم اصراری نداشتند. یادداشت ها را از سر اجبار بدون هیچ کنجکاوی اضافی پر میکردند. شاید هر شب مردان زیادی در بزرگراه به جرم تعقیب همسران جدا شدهشان، دستگیر میشدند. جرمهایم را برایم مرور کردند و پس از تقریبا یک ساعت، دستبند پلاستیکی دور دستم را پاره کردند و گفتندسوار آمبولانس شوم.
در بیمارستان، با اینکه گرسنگی بودم بعد از تزریق یک آرامشبخش قوی توسط یک پرستار به خواب رفتم. صبح با وجود گیجی و خواب آلود بودن، با بوی بد قهوهِ سوخته، بیدار شدم. چشمای گرسنهام خیلی زود سینی پلاستیکی صبحانه را دید.
با اولین گاز بر روی کیک هویج که هنوز گرم بود به یادم آمد که بایستی به محل کارم زنگ میزدم. هنوز خودم را به خاطر خوردن قهوه بسیار آبکی نبخشیده بودم که یک خانم جوان با دستانی پر از کاغذ و بروشور وارد اتاقی شد که من، تنها مریضش بودم.
بعد از یک سلام و معرفی کوتاه، بلافاصله کاغذها را روی میز کنار دستم گذاشت. نمیدونم آیا خودش آدم خجولی بود یا میخواست دلسوزی اش به من رو نشون نده. شاید هم یک مددکار اورژانس تازه کار بود و مثل مسافرین بزرگراه دیشب، حدس های بدی نسبت به وضعیتم و کارهایی که کرده بودم و یا قرار بود بکنم زده بود.
ولی وقتی ممدکار به یادآوری موقعیت من و سناریوهایی که در برابرم قرار داشت پرداخت ترس َبرم داشت. برای دومین بار اتهام خودکشی رو شنیدم. گفت که هر فرد قصد خودکشی داشته باشه جرم هست و این جرم برای همیشه در پرونده ام باقی خواهد ماند.
برای خودم مسلم بود که قرار نیست و نمیخوام خودکشی کنم ولی انگار همه دست به دست هم داده اند تا ثابت کنند من اشتباه میکنم.
بخش اول داستان بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش پایانی
The Kafkaesque Paintings of Tetsuya Ishida
http://biblioklept.org/2010/06/21/the-kafkaesque-paintings-of-tetsuya-ishida/
The Kafkaesque Paintings of