من نمی توانم به جای مردان دیگر حرف بزنم ولی پشت همه این تمناها و نیازهای من برای دست یافتن به یک زن، سایه پر رنگ کمبود عاطفه حرف اول را می زد. برای من، آغوش زن و اعتمادی که به من پیدا کند تا به خصوصی ترین حریم او راه بیابم همه هدف من بود. فقط نمی دانم چه بلایی به سر امثال من می آید که این تمنای عاطفی تبدیل به یک تسخیر جنسی می شود؟
حس و حالِ سبکی پیدا کردم. درست مثل حالتی که بعد از آن شبی که به خاطر ادای خودکشی در آوردن، کارم به بیمارستان کشید. همان احساس سبکی و رهایی که در حین خروج از بیمارستان به سراغم آمده بود. مثل دوباره متولد شدن بود. دیگر نمی خواستم ترحم پریسا یا هیچ زنی را به دست بیاورم. انگار همه حافظه ام به همراه همه غصه ها و ترس ها و حتی کمبودهایم محو شده بود. مثل یک احساس آرامش بعد از تب و لرز شدید بود.
اما بیش از هر چیز از اینکه بالاخره توانستم تفاوت بین خواسته شدن و گدایی محبت را تشخیص بدهم خرسند بودم. احساس می کردم از یک نادانی یا بیچارگی خلاص شدم. باور نکردنی بود ولی برای اولین بار در زندگی، به یک رابطه تازه آغاز شده، به یک زن، نه گفته بودم.
با این وجود هنوز مطمئن نبودم و فرصت آزمایشی جدی را پیدا نکردم ولی می خواهم باور کنم که می توانم دوباره موجودی به نام زن را دوست داشته باشم. نه برای اینکه به چنگش بیاورم که مرد بودنم را ثابت کنم. حالا می دانم که مرد هستم و برای اولین بار هیچ حس بدی از این مردانگی ندارم.
پایان
بخش اول داستان بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش پایانی