گفت می خواهد جدا بشه. گفت ماه هاست با عذاب وجدان و چشمان پر اشک با خودش کلنجار میره. گفت رسیدن به این تصمیم براش سخت بود اما وقتی به من می گفت خیلی محکم و قاطع بود. گفت دیگه طاقت نداره و می خواهد جدا بشه. گوشی را گذاشت و منتظر عکس العمل من نشد. چند بار زنگ زدم ولی گوشی را بر نداشت.
به سمت خانه رانندگی می کردم، توی ماشین با چنان شدتی زار می زدم که حتماً، ماشین هایی که از کنارشان عبور می کردم صدای زوزه های مرا می شنیدند. سیگار روی لبانم به خاطر گریه ام، خیس شده بود. کف دست راستم، عرق کرده و داغ، فرمان را در چنگش داشت. دست چپم از پنجره ماشین بیرون بود و تلاش می کرد در مقابل وزش باد از جایش تکان نخورد.
مغزم از کار افتاده بود. غیض و بغض داشت نفسم رو بند می آورد. نمی فهمیدم چه اتفاقی قراره بیفته. دنیال راه حل نبودم. بهت زده بودم. احساس از دست دادنش شبیه از دست دادن های دیگر توی زندگی نبود. از دست دادن پریسا، از دست دادن خود زندگی بود. همه ترس ها، خفت و قضاوت دیگران، یک جا به من هجوم می آوردند و جانِ ۲۸ ساله ام را می گرفتند.
دوستام، خواهرم و نامزدش، پدرم. فامیلا. همکارای محل کار … همسایه ها، مردمی که مرا می شناختند، دنیام داشت فرو می ریخت. یعنی پریسا اینها را نمی دید؟ یعنی حدس نمی زد ممکن است بمیرم. نابود شوم. دیوانه شوم.
آخه پریسا چطور می تونست مردی را که دوست داشت دیگر نخواد؟ مگر نمی دید دیوانه وار عاشقشم. مگه نمی دید همیشه هر چه می گفت می پذیرفتم. مگه نمی دید که از همه چیزم گذشتم تا بهش برسم؟ سیگار سوم را روشن کرده بودم. معمولاً در حین خروج از بزرگراه، مرتب اطرافم را چک می کردم ولی وقتی سیگار را روشن کردم تازه فهمیدم دارم خیلی سریع میرم.
سیگار را بدون آنکه پک زده باشم از روی لبم برداشتم و با دست چپ به سمت بیرون دراز کردم. دیدم با سرعت به یک پیچ نزدیک می شم. در حین آنکه اسمش را با فریاد، با فحش و نفرت، با عشق، با زبونی، تکرار می کردم سراسیمه پایم را روی پدال ترمز گذاشتم. ماشین به ترمزی که گرفته بودم محل نگذاشت. به کنار جدول سیمانی نزدیک می شدم. بدون هیچ حساب و کتابی، تا می توانستم سنگینی پایم را روی پدال ترمز گذاشتم.
از سرعتم شاید کاسته شده بود ولی به همراه صدای جیغ لاستیک های عقب، احساس کردم که نصفی از ماشین به سمت راست می لغزد و همان لحظه، پوزه جلوی ماشین به سمت چپ چرخیده بود. هنوز از بزرگراه خارج نشده بودم. ماشین بدون توجه به چرخش بی اختیار فرمان، خودش را به جدول بغل جاده کوبید.
لاستیک چرخ جلو و گلگیرها به نرده فلزی کنار جدول در آن سمت جاده خوردند. بعید نبود که یک دور کامل زده بودم. ماشینم، رو به سمتی که می آمدم ایستاد. به روبرو چشم دوختم. ممکن بود هر لحظه یک کامیون، از همه جا بی خبر، از روی من و ماشین رد می شد.
اما خبری نبود. صدایی نمی آمد. از ماشین که بدنه اش کمابیش از خیابان خارج بود پیاده شدم. سیگار در دستم نبود. آرام شده بودم. حضور ناگهانی مرگ، مرا از احساس خفگی دقائق قبل خارج ساخته بود. هیچ احساسی نداشتم ولی می فهمیدم که هقهقه هایم بند آمده بود.
بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش پایانی
image source