.در خانه ما همیشه مادر سالاری بوده و پدر محوری. در خانه آقای خانه اما پدر سالاری بوده و مادر محوری
خانواده ما یک خانواده شلوغ بود، مادرم دختر زا 4 دختر مثل دسته گل زاییده بود و فقط دو پسر کاکل به سر… خانواده آقای خانه هم شلوغ بود، مادرش پسر زا 9 پسر زاییده بود مثل گله گرگ آدم خوار و فقط دو دختر قند عسل.
با وجود این، خانواده ما به لحاظ حس زندگی که در آن موج می زد شلوغ تر بود و همه اش بر می گشت به مادر سالار بودن خانواده مان و دختر زا بودن مادرم. ما دخترها همه با هم حرف می زنیم و در همه امور از آشپزی گرفته تا بچه داری از اقتصاد گرفته تا سیاست صاحب نظریم، همه با هم عقیده ایم اما تو سر و کول هم می زنیم تا حرف خودمان را به کرسی بنشانیم.
وقتی قرار شد آقای خانه به خارج از کشور سفر کند تا خودش را به سه گرگ بزرگتر در اروپا برساند. تیرش به سنگ خورد. در ایران ماند و اندوهگین شد. آدم های غمگین زود عاشق می شوند و وقتی هم که عاشق می شوند عشق خودشان را در قلب شان پنهان می کنند چون می ترسند که باز هم تیرشان به سنگ بخورد.
آقای خانه عاشق شده بود و هیچ چیز بروز نمی داد. و من با همه ی زرنگی ام نتوانسته بودم بفهمم که تلاشم برای دیده شدن به ثمر نشسته است. چون آقای خانه چیزی بروز نداد، و با آن همه شیرین کاری من، باز هم قیافه می گرفت و بداخلاق بود، بخصوص بعد از آن فرارش از جلسه سخنرانی، فکر کردم خودم را مضحکه کرده ام. احساس آویزان بودن و کنه بودن می کردم.
اصولاً آن وقت ها من خیلی زود احساس آویزان بودن و کنه بودن می کردم و همین که پسری به من توجهی نشان می داد فکر می کردم نکند من خیلی آویزان و کنه بوده ام که او به من گیر داده است؟ بنابر این یا بلافاصله یک قیافه ای می گرفتم که طرف به غلط کردن می افتاد، یا موضوع را زیاد جدی نمی گرفتم و آن قدر روی
بعد از آن روز من دیگر به هیچ عنوان فکر خودم را روی آقای خانه متمرکز نکردم تا دوسال تمام، تمام سعی من این بود که به هیچ عنوان با او در هیچ فعالیتی هم کلاس و هم گروه نباشم. به جرات می توانم بگویم حتی یک جمله میان من و او رد و بدل نشد. از نوع نگاه او و تمرکز او روی خودم بدم می آمد. نگاه او را عیب جو و ایراد گیر می دانستم و از او فرار می کردم. و به همین دلیل است که او در یکی از صفحات یادداشت های آن سالها نوشته بود:«هر چه نگاهت می کنم سیر نمی شوم و تو بی انصاف از دیدن من فرار می کنی.»