ظاهراً آقای خانه در تعطیلات تابستان 1373 در مورد برقراری ارتباط با من به نتایج قطعی رسیده بود. به طوری که ازهمان روزهای آغاز ترم با جدیت فراوان سعی در فروریزاندن دیوار بلند بی اعتمادی! بین من و خودش کرده بود.
آن روزها من به شدت علاقه مند به تحقیق در مورد تمدن سومر در میان رودان عراق بودم. یک تحقیق مفصل در مورد سفالینه ای از تپه گیان نهاوند انجام داده بودم و ارتباط نقوش روی سفالینه را با بعضی لوح نوشته های چهار، پنچ هزار ساله این تمدن بررسی می کردم، علاقه مند بودم در مورد ادبیات سومری و بخصوص نقش اسطوره ی این تمدن یعنی گیلگمش که در تمام حوزه جغرافیای باستانی ایران، افغانستان، پاکستان و ترکیه رد پایی از او پیدا شده تحقیق کنم.
استاد مربوطه خیلی خوشش آمده بود. دو سه روز بعد مرا صدا زد به دفتر اساتید و گفت: خانم فلانی آقای وکیل الرعایا! هم می خواهند با شما روی این تحقیق کار کنند، ایشان با من صحبت کرده اند شما راهنمایی شان کنید تا طرح ها را ببینند و نمونه بردارند. قرار است این ها را به صورت نقش برجسته و سفالین کار کنند تا در نمایشگاه استفاده کنیم. (البته آقای خانه سفال گرِ بسیار ماهری بود و کارهایش در تمام دانشکده حتی بین دانشجویان هنر معروف شده بود).
من اما اعتراض کردم گفتم: این همه طرح خوب، بروند روی آن ها کار کنند، من 90درصد کار را انجام داده ام، بگذارید خودم به سرانجامش برسانم اما استاد زیر بار نرفت گفت: نقش گیلگمش خیلی منحصر به فرد است و جذابیت نمایشی زیادی دارد. این آقا روی نقش ها کار کند شما روی ادبیاتش.
فردای همان روز آقای خانه به کلاس آمد و بدون سلام و علیک یکی از اشعار حماسه گیلگمش را که روی یک تکه کاغذ باطله بانکی نوشته بود و من پیش تر در یکی از کنفرانس هایم سر کلاس خوانده بودم به من داد. من تعجب کرده بودم، دوست صمیمی ام که شاهد ماجرا بود سریع با تجزیه تحلیل موقعیت به نتیجه رسید که: «خاک تو سرت این پسره از تو خوشش اومده.»
من اما باور نمی کردم و چون خودم توطئه گر قهاری بودم فکر کردم حتماً با آن دختر شیرازی و آن دوستش فردین برنامه ریخته اند سر به سر من بگذارند. استدلالم این بود که گیرم او از دادن این شعر به من منظوری داشته ولی آخر چرا روی کاغذ باطله.
دلم نمی آید شعر را این جا ننویسم هر چه باشد این یکی از حماسه های جاودانه ی بشری است که چهار الی پنج هزار سال پیش بر روی الواح گلی نوشته شده و پس از این همه سال روی کاغذ باطله آمده بود تا مثلا راه گشای یک ارتباط عاطفی باشد.
اي گيلگمش سرگشته كجا می روی؟
حياتی كه در پی آنی نخواهی يافت
زیرا هنگامی كه خدايان نوع بشر را آفريدند
مرگ را براي نوع بشر نگاه داشتند
و زندگی را در دستان خويش حفظ نمودند
تو ای گيلگمش شكمت را بيا پر كن
به شادی گذران روز و شب را
هر روز ضيافتی كن به شادی خواری
شراب را به خوشدلی بنوش
شب و روز برقص و بازی كن
بگذار جامه ات پاکیزه باشد،
سرت را بشویند و تنت را در آب شستشو دهند
کودکی که دست تو را می گیرد عزیز دار
بگذار عروس تو از آغوشت لذت ببرد
زيرا وظيفه نوع بشر جز اين نيست
اي گيلگمش سرگشته كجا می روی؟
حياتی كه در پی آنی نخواهی يافت
و خلاصه این شد که با آقای خانه به اجبار یک کار مشترک گرفتم. اولین بار که با هم به کتابخانه رفتیم تا طرح ها را به او نشان دهم، این طور در سررسیدش نوشته است:
حدود ساعت یک در کتابخانه روبه روی من دختری نشسته بود که خودش هم نمی دانست آرامش کویر گونه مرا بر هم می زند.با چشمان سبزخاکستری سحر آمیزش غرق در خواندن بود. کتابی ورق می زد که هم وزن خودش بود، هر دو منتظر بودیم تا دکتر…. کتابی را که به امانت برده برگرداند و او تصویر گیلگمش را نشانم دهد.
قصد عمده من و شاید هم او( درست نمی دانم احساسم درست است یا نه) ایجاد یک موقعیت بود. اما افسوس آن قدر غرق در سِحر حضورش شدم تا موقعیت زیبایی که یافته بودم از دست رفت. بعد از دیدن تصاویر قهرمان اسطوره ای سومریان به قصد منزل نیلی حرکت کردم اما همین که به ایستگاه رسیدم پشیمان شدم. باعجله برگشتم اما دیر شده بود. اگر باد موافق باشد، در فضای لایتناهی به پرواز در خواهیم آمد.