دوران کودکی و نوجوانی ام همه در عاشقیت های ساعتی و عجیب و غریب گذشت، از کارگر ساده نانوایی نزدیک خانه مان بگیر تا لات چال میدان سر چهار راه، از دکتر پدر بزرگم که می آمد توی خانه او را آمپول! بزند بگیر تا دوست برادرم که پسر مدیر مدرسه مان هم بود! از پسر خاله هم کلاسی ام بگیر تا…
خلاصه اینکه در طی این مدت، من هیچ روزی را بدون عشق سپری نکردم. و البته برای تحت تاثیر قرار دادن پسرهای دور و بر و فامیل و آدمهایی که عاشقشان می شدم هم ایده های منحصر به فردی پیاده می کردم.
مثلا برای آن که دوست برادرم را تحت تاثیر قرار دهم یک روز که توی حیاط بزرگ پر دار و درخت خانه امان به درختی تکیه داده بود و منتظر برادرم بود. فورا موهای تا نزدیک کمرم را افشان کردم و یک روبان روی پیشانی و موها به سبک سرخ پوست ها بستم و یک پر مرغ از دمب خروس زبان بسته امان کندم و به روبان روی پیشانی آویزان کردم و با رژ لب خواهرم سه خط مورب موازی سرخ روی گونه ها کشیدم و به سه شماره با یک سیخ کباب به سراغش رفتم.
آهسته و آرام بدون آن که حضورم را احساس کند پشتش ایستادم و سیخ را تا دسته! توی کمرش فرو کردم و گفتم: هی یانکی این جا منطقه ی سرخ پوست های اینکاست تو با چه جراتی به حریم ما تجاوز کرده ای؟
پسر بخت برگشته یا از درد سیخ یا از آن فریاد نتراشیده نزدیک به سکته کردن بود اما وقتی برگشت و من را دید و از آن جا که تعریف مرا از مادرش که مدیر مدرسه امان بود شنیده بود فورا خودش را بازیابی کرد و گفت: منتظر پسر رییس قبیله هستم!
من که تازه متوجه شده بودم این حرکت خود جوش ممکن است با واکنش غیر متمدنانه برادرم روبرو شود که هر لحظه ممکن بود سر و کله اش پیدا شود، فوراً قیافه ی معصومانه، ناشیانه ی وارفته ای به خودم گرفتم و گفتم: ای وای شما بودید فکر کردم ناصر( برادر دیگرم ) است!
و بعد برای آنکه برادر کوچکترم من را آن طور با آن هیبت اینکایی سیخ به دست در مقابل دوستش نبیند، درست مقابل چشم پسرک مثل یک میمون آفریقایی از درخت شاتوت حیاط خانه پدر بزرگ بالا رفتم و به او گفتم، قول بدهد شتر دیدی ندیدی بکند! و به برادرم چیزی بروز ندهد.
و عجبا… از این که پسرک واقعا عاشق دختر سرخ پوست رییس قبیله شد.