از وقتی که پریسا اتاق رو ترک کرد و رفت، تا شب، یا پرستارها پیداشون نشد یا اگر هم می آمدند چشمای شرمنده شون نمیخواست با من تلاقی داشته باشند. احساس حقارت مثل نور کثیفِ مهتابی بیمارستان تمام وجودم رو به خودش گرفته بود.
می فهمیدم که قافله رو باختم و دارم پریسا رو از دست میدم ولی هنوز منتظر یک اتفاق و یا معجزه بودم. کوبیده شدن خودم رو به هر در و دیواری می دیدم ولی از خودم منزجر نبودم. احساس ترحم به خودم توی این وضعیت معنا نداره. وقتی توی یک کابوس باشی و یه بختک نشسته رو بدنت و حسابی گیر کردی هر کلکلی می زنی که طلسمِ بختک باز بشه.
به خودم ایمان داشتم. توی همه زندگی ام، این قدرت رو داشتم که از خودم، محیط و شرائط فاصله بگیرم و تصمیم های درستی بگیرم. اما می دونم توی بحران که قرار می گیرم قاطی می کنم. من مرد قبل و بعد از طوفان بودم.
نمی دونستم قدم بعدی چیه؟ وقتی از بخش بستری ها مرخصم کردند به هیچکی زنگ نزدم. می خواستم تنها باشم. حوصله نگاه ها و نصیحت های آدمها رو نداشتم. وارد خیابون که شدم مثل قمارباز بازنده ایی بودم که دیگه پول برای بازی نداشت ولی شک نداشت که اگر پول داشت حتما این دفعه شانس میاره و برنده میشه.
وارد حیاط بیمارستان که شدم چشمم خورد به ساختمان های بلند شهر و از دل اونا یکی که بلند و قدیمی بود بیشتر جلب توجه می کرد. ساختمان بلندی بود ولی مقهور جلا و جبروت بقیه شده بود. اما با این وجود هنوز برای خودش اونجا ایستاده بود. دلم می خواست ساعتها همونجا بایستم و به اون زل بزنم.
سمت چپ سراشیبی بود که می دونستم به دریاچه و پایان جاده ختم می شد. اگر به سمت راست می پیچیدم به مرکز شهر می رسیدم و شلوغی و گم شدن توی جمع نصیبم می شد. رفتم که توی جمعیت گم بشم.
بخش اول داستان بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش پایانی