با دوستام رفتیم خونه سیروس. مجید همیشه عرقش به راه بود. سیروس یه ماکارونی پخت با جعفری ریز ریز شده ایی که پاشید روش. به اندازه کافی چرب هم که سه تایی سیر بشیم. تمام مدت هم بهم لیچار می بستن. نمی دونم چرا ولی انگار می دیدند که ممکنه به سرم بزنه و متاهل بشم.
آخر شب، سیروس یه نسکافه مشت درست کرد. یه ذره هم کیک خونگی داشت دستپخت مادرش. یهویی گفت: « این دختره چند سال ازت بزرگتره. ازدواج کرده قبلا. دنبال چی هستی واقعا؟ اینکه ازت خوشش اومده و می خواد بکشدت تو رختخواب حرفی نیست. اگه تا همینقدر باشه که هر دوتاتون جفت شیش آوردید. اما من چشمم آب نمی خوره.
چه تضمینی هست که آویزونت نشه؟ داری میری دانشگاه. زوده برات. حیفه. آره معلومه حسش خوبه. غرور توش هست. از وقتی که گفتی دختره باهات دوست شد ما دوتا یه طور دیگه نگاهت می کنیم. این چیزا دیر یا زود باید پیش می اومد اما این زنی که جلوت قرار گرفت می بردت تا آخر خط… این همهِ سقفت بود! همه پریدنت همینه داداش؟
مجید هیچی نگفت. خجالتی بود و شاید هم تجربه اش از مسیروس کمتر. اما معلوم بود زیاد با حرفای سیروس حال نکرد. از سیروس پرسید: « میگی چیکار کنه؟ به هم بزنه؟ فرار کنه از دختره؟ همچه چیزی تا حالا شنیدی؟ من فکر می کنم جای ترس نداره. مخ که نزده. تازه طرف بچه که نیست. فقط باد ( رو به من کرد و گفت) حواست باشه»
پرت و پلا نمیگفتن. محبوبه یه جورایی زندگی اش یه بسته کامله. مال یه دوره جلوتر از من… اگه همینطوری پیش بره رابطه من و محبوبه فقط دوست پسر و دوست دختر نخواهد موند.
چیزی که دوستام نمی دونستند یا شاید هم می دونستند و نگفتند این میل شدیدی هست که برای سکس با محبوبه دارم. دست خودم نیست. همه بدنم داره داد میزنه که باید لختش کنم. نازش کنم. می خوام ببینم حالتش رو وقتی میاد. اون قسمت وجود محبوبه الان برام از همه چی جالبتره. آینده برام فقط یعنی این.
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم
قسمت هفتم قسمت هشتم